سرم گیج میرود. پیش چشمانم سیاهی میکند. حس میکنم در اتاق تنگ و تاریکی قرار دارم و کسی با همه توانش مرا شکنجه میکند و بدنم را با کارد بران تکه و پاره میکند. دست و پایم سست میشود و بیرمق در گوشهای نقش زمین میشوم و پس از آب سردی که سر و صورتم را تر میکند، ترسیده به هوش میآیم. ثانیههای پس از آن در حالی که چشمهایم از کاسه خانهاش بیرون زده چهار طرفم را دقیق میبینم که مبادا دوباره خانه همان ظالمانی باشم که چهار سال شکنجه و لتوکوب آنان نه جانی برایم ماند و نه روحیهای برای ادامه زندهگی سالم. پس از دیدن یکایک چهرههای دور و برم که دیگر همه با ضعف کردن بیوقتم عادت کردهاند و صدای مهربانترین کسم که با چهره رنگپریده صدا میزند، «خوبی شکیبا، خوبی جان مادر!»، تسلی میشوم و روح بار دیگر در کالبدم میخزد.
بدبختیهای زندهگیام زمانی آغاز شد که سرنوشتم بهدست دیگران رقم خورد و دیگران در مورد چهگونهگی ادامه زندهگیام تصمیم گرفتند و مرا راهی خانه شوهر کردند. زمانی که چهارده ساله شدم و با خوب و بد زندهگی بیگانه بودم، پدرم تصمیم گرفت مرا عروس کند و به خانه بخت بفرستد. به اولین خواستگاری که دروازه ما را کوبید، جواب بلی گفت و خبر نامزدیام را بین همه پخش کرد. من آن زمان دختربچه نادان بودم که به تصمیم پدر و حرفهای خوب خانه خسران رضایت نشان دادم و از این که قرار بود عروس شوم خوشحال بودم.
یادم میآید زمانی که خبر مراسم نامزدیام در بین همه پخش شده بود، من هنوز از عروسکهایم دل نکنده بودم و خودم بارها تدارک عروسی عروسکهایم را میگرفتم و برایشان لباس نو و رنگرنگ میدوختم. برای من مفهوم ازدواج همان خوشحالی چندلحظهای محفل بود که به صورت همه نقش میبندد. من بیخبر از مسوولیتهای پس از ازدواج، خوشحال بودم که عروس میشوم و لباس سفید بر تن میکنم. تنها کسی که نگران ازدواجم بود و دلشوره داشت، مادرم بود و مرا اندک اندک از دنیای واقعی پس از ازدواج آگاه میکرد. من بارها شاهد گریههای پنهانی او که از ترس پدرم پنهان میکرد بودم، اما فکر میکردم گریههایش دلیل دیگری دارد و شاید بهخاطر دور شدن من بغض کرده است. حالا با خود واگویه میکنم که ای کاش من هم از عواقب کودکهمسری و مسوولیتهای سنگین پس ازدواج چیزی سرم میشد و با مادرم یکجا میگریستم و با عذر و زاری از پدرم میخواستم تا مرا شوهر ندهد. اما من درک درستی از ازدواج نداشتم و دلم به کالاهای رنگرنگ و جواهر گرانبهایی که هر دم میخریدند، خوش بود. از این که همه خوش بودند و پایکوبی میکردند، فکر میکردم ازدواج یعنی سراسر خوشی و شادمانی که با این کار همه همین طور میخندند و شادی قسمت میکنند.
پس از مراسم خواستگاری و شیرینیخوری، شش ماه بعد مراسم ازدواجم را تدارک دیدند و بار دیگر همه را خوشحال میدیدم جز مادرم. مردی که قرار بود همسرم شود را بیشتر از دو یا سه بار ندیده بودم، اما فکر میکردم پسر جوان، خوب و مهربان است. سرانجام روز عروسی فرا رسید و من با آرایش و لباس سفید که دامنش خیلی بزرگ بود و نقشهای قشنگی رویش طرحریزی شده بود، خودم را مقبولترین عروس دنیا حس میکردم و لباسم را خیلی دوست داشتم.
مراسم عروسی با همه رسم و رواجی که داشت سپری شد و من صاحب خانه جدید شدم و با انسانهایی که برایم بیگانه مینمودند، همخانه شدم. بیشتر از پنج ماه از عروسیام نگذشته بود که شوهرم کم کم روی سگش را نشانم داد و با تکتک انساننماهایی که نقاب خوب بودن بر چهره داشتند، آشنا شدم. در حالی که پس از ازدواج با همان جثه خُرد و ضعیفم همه کارهای سخت و سنگین خانه شوهرم را انجام میدادم، شوهرم به هر بهانهای مرا زیر مشت و لگد میگرفت و تا میتوانست لتوکوبم میکرد. ابتدا لتوکوبش در حد چند سیلی و مشت بود، اما با گذر زمان مشتش به لگد و سیلیاش به چاقو بدل شد. بارها مرا با چاقویی که همواره با خود داشت و از آن برای ترساندنم استفاده میکرد، زخمیام کرد و هنوز نشانههای آن زخمها در بدنم است. چاقو را بر گردنم میگرفت و تا میتوانست مرا از مرگ میترساند و آزارم میداد. شکنجه و لتوکوب دوامدارش سبب شد تا اولین طفلی که در شکمم در حال رشد بود، پیش از به دنیا آمدن بمیرد و رنج و مشقتهای مادرش را تحمل نتواند. حالا که با خود فکر میکنم میگویم که آن طفل بیگناه خیلی خوشبخت بوده که وارد دنیای وحشتناک من نشده است.
خانه پدرم خیلی دور از ما بود و من نمیتوانستم به تنهایی خانهشان بروم. در مدت چهار سال ازدواجم تنها چهار یا پنج بار همراه شوهرم خانه پدرم رفتم و بهخاطر تهدیدهای شوهرم هرگز نتوانستم از بدبختیها و رنجهایم برای آنان بگویم و از ته دل بگریم و دهن باز کنم که مرا راهی خانه چه کسی کردهاند، اما از ترس و شکنجهای که انتظارم را میکشید، لام از کام جدا نمیکردم.
پس از گذشت چهار سال از ازدواجم و از بین رفتن طفل پنجماههام، طاقتم لبریز شد و در فرصت مناسب، زمانی که پدر و مادرم برای دیدن من به شفاخانه آمده بودند، همه چیز را برایشان گفتم و به آنان التماس کردم که مرا از چنگ اوباشی که هیچ چیزی از زندهگی زناشویی نمیداند، برهانند.
پس از باخبر شدن پدر و مادرم از ظلمی که آن همه مدت تحمل کرده بودم، تصمیم گرفتند که خانه خسرانم بیایند و ماجرای زندهگیام را از نزدیک ببینند. یک روز پدرم آمد و با من، شوهرم و خانواده شوهرم صحبت کرد. آنها بیدرنگ ظلم و شکنجهای را که در آن خانه بر من تحمیل میکردند، انکار کردند و گفتند که جنگ و دعوا در هر خانه و بین هر زن و شوهری صورت میگیرد؛ اما حال و روز بدم، نشانههای زخم بدنم و از بین رفتن طفلم گواه همه اتفاقهایی بود که در آن خانه به مدت چهار سال تحمل کرده بودم. پدرم فوری خواهان طلاقم شد و این خبر همانند بمب انفجار کرد و جرقهاش تا مغز شوهرم رسید و در همان لحظه چهره اصلی و عبوسش را پیش روی پدرم نشان داد و هر چیزی از دهنش بیرون شد حواله من و پدرم کرد. پدرم از این که تا حال دیوانهگی و خشم وی را ندیده بود، شوکه شد و در همان لحظه دستم را گرفت و از خانهاش بیرون شدیم. در بیرون از حویلی خانه، شوهرم بالای پدرم حمله کرد و با کوبیدن سنگی بر صورتش دندان پدرم را شکستاند. این قضیه سبب شد تا پدرم اندکی تعلل هم برای نجات من از دست آن مرد نکند. سرانجام پس از گذشت چندین ماه موفق شدم از آن مرد جدا شوم و به خانه پدرم برگردم.
اکنون بیست سال از عمرم میگذرد و من در همین سن شاهد اتفاقهای ناگواری بودم که تا حال کابوس وحشتناک آن را از یاد نبردهام و شاید هرگز فراموش نکنم؛ زیرا خاطرات خوفناک آن لحظات همانند کنهای بر من چسپیده و حالم را میگیرد و مرا تبدیل به مرده متحرک میکند.