ما فرق داشتیم، هم در روستایمان و هم وقتی بیرون از روستا به شهر میرفتیم. من و رفیقم هر دو زمانی که دوره متوسطه مکتب در روستایمان رو به اتمام بود، قول دادیم که درسهای خود را تکمیل کنیم و نخستین دختران روستایمان باشیم که پا به دانشگاه میگذارند. البته این را هم بگویم که در روستای ما تنها دختران نبودند که به لحاظ تحصیلی عقب بودند، بلکه پسران روستایمان نیز بسیار تحصیلکرده نبودند. شاید تعداد تحصیلکردههای روستای ما به 10 یا 15 تن بیشتر نرسد.
ما آستین برای آموختن بالا زده و راهی شهر شدیم. به این سادهگی که میگویم هم نبود. هزاران سعی و تلاش کردیم تا اجازه خانوادهها را گرفتیم. این تلاش نزدیک به یکونیم سال را در بر گرفت. به هر در و دیواری زدیم تا بتوانیم دوره لیسه خود را در مکتب شهر شامل کنیم. برای کسی قابل قبول نبود. همسایهها پشتمان حرف میزدند و صدها قصه ناحق بافتند. همدورههایمان ریشخندمان کردند. نقل بد هر مجلس شده بودیم. اما تمام این حرفوحدیثها را پشت گوش انداختیم و امیدوار به آن روشنایی بودیم که با شور و شوق زیاد میخواستیمش.
رفتیم مکتب، شهر را گشتیم و دختران و آدمهای شهری را شناختیم. این شناخت زیاد هم نبود، چون میسر نمیشد. ما سرگرم درس بودیم و نمیتوانستیم کمی وقت رفتن به مکتب و آمدن به خانه را پسوپیش کنیم و برویم جایی دیگر و یا بیشتر در مکتب بمانیم. سه سال در مکتب زیاد چیزها را آموختیم. یاد گرفتیم چهطور مثل شهریها حرف بزنیم و چهطور همراهشان برخورد کنیم. ما دو نفر بودیم و برای همین هم شاید دوستان زیادی نیافتیم و در چوکی سهنفره مکتب، دو نفر ماندیم.
مکتب تمام شد، ولی قبل از تمام شدن ما با هم پیمان بستیم که دانشگاه را هم باهم برویم؛ پیمانی که پیمان ماند. ما دستبندهایی به نشان آن عهد به دست یکدیگر بستیم که وقتی وارد دانشگاه شدیم، آن را از دست بیرون کنیم. خانواده اجازه نمیداد. ما صنف دوازده بودیم و زور خود را میزدیم تا هم درس بخوانیم و هم بتوانیم اجازه خانوادهها را بگیریم. نمیشد. انگار ناممکن بود. طالبان آمدند. شهر و روستا همهجا را گرفتند. مثل یک جرقه بود. فکرش را نمیکردم. کمرم خمید. چیزی نبود که به آن چنگ بزنم و امید ببندم. من داستانهای زیادی از زبان زنان و مردان قریه در مورد طالبان شنیده بودم. برایم سخت بود، اما تسلیم نشدم. هنوز دختران میتوانستند در آموزشگاهها درس بخوانند. نمیدانم چه شد که خانواده اجازه داد برویم به شهر برای آمادهگی کانکور.
آمادهگی کانکور را شروع کردیم. با ترسولرز میرفتیم. ما عادت نداشتیم که چادری یا برقع سر کنیم، اما مجبور بودیم. ما حتا نمیتوانستیم ماسک بزنیم و رو ببندیم. در قریه ما زنها چنین نمیکنند؛ ولی مجبور شدیم. ما هر دو تن دادیم به هر چه دستور سفتوسخت بود؛ اما به یک راه تلاش میکردیم که از زیر آن بگریزیم. در بیکمان چادری را میگذاشتیم و گاهی در نزدیک شهر و گاهی نزدیک کورس سر میکردیم تا استاد و مدیر کورس زیر سوال نروند. کمکم قیود بیشتر از آن شد. هر روز طالبان تفتیش میکردند؛ سوالات اسلامی، قرائت قرآن، ترجمه حدیث و…
با سلاحی در شانه و با ریشهای بلند و لباسهای چرک، بیخبر وارد صنف درسی میشدند و یکبهیک دختران را بررسی میکردند. چشمهایشان را مثل گرگ وحشی بیرون میکشیدند. طوری به ما میدیدند که ترس وجود ما را فرا میگرفت. بعد یکی از آنها پیش دروازه ایستاده میشد و دو تن دیگرشان شروع به سوال پرسیدن میکردند. البته سوالهایشان هم بسیار پیشپاافتاده، ساده و ابتدایی بود. مثلاً میپرسیدند که پیامبر در کجا متولد شد؟ در کدام سن به پیغمبری مبعوث شد؟ فرایض نماز و وضو را بگویید؟ و اینگونه پرسشهایی که شاگرد صنف چهارم مکتب قادر به جواب آن است.
با نگاه تحقیرآمیز از زیر چشم یا مستقیم به ما میدیدند و به بعضی دختران خیره میشدند. بعد تبلیغ حجب و حیا میکردند. با وجود آنکه تمام دختران صنف ما روبند داشتند، آنها باز از پوشاندن لب و برجستهگی بدن میگفتند. این چیزها را طوری بیان میکردند که من میشرمیدم. مثلا میگفتند: «در اسلام جایز نیست که زن مسلمان برجستهگیهای بدنش را به نمایش بگذارد. زن مسلمان را باید از زن غربی که بالاتنه و پایینتنهاش را نمایان میکند، فرق کرده شود.» بعد میگفتند: «لبها هم باید پوشیده باشد، چون لب زینت زن است و هر جا زینت است، باید در حجاب باشد.» هفتهای هر چند بار میآمدند و اینگونه صحبتها را به خورد ما میدادند.
آمادهگی کانکور را ترک گفتیم. استادمان از این وضع به تنگ آمده بود. او یک روز غیرمستقیم به ما فهماند که دیگر نرویم بهتر است. ما هم نرفتیم. ترس این میرفت که طالبان دختران را فراری دهند یا کاری دیگر شود که برای ما سنگینتر تمام شود. من آن سال امتحان کانکور هم ندادم. خانوادهام نگذاشت. خودم هم دیگر آن تلاش سابق را برای اجازه گرفتن نکردم. گذاشتم هر چه میشود، بشود. دانشگاهها هم به روی دختران بسته شد. دیگر عذاب وجدان اینکه چرا بیشتر برای اجازه گرفتن تلاش نکردم را نداشتم. میگفتم اگر کامیاب میشدم، بیشتر حسرتبهدل میماندم؛ چون حق رفتن به دانشگاه را ندارم.
ما دو تا فرق داشتیم. هنوز هم فرق داریم. هر جا ما را میبینند، حرفی در مورد ما یا علیه ما میگویند. هنوز شوهر نکردهایم. بچههای قریه را یا ما انتخاب نمیکنیم یا آنها ما را نمیگیرند. دیگرانی هم اگر گاهی آمدند، ما جواب کردیم که درس میخواهیم بخوانیم. حال خانواده میگوید که «قصه درس مفت» شد؛ اما برای ما هنوز مفت نشده است. ما میمانیم تا دروازه مکتب و دانشگاه باز شود. ما میمانیم امیدوار و استوار تا آزادی و تا نشان دهیم که «قصه درس مفت» نمیشود.
نوت: نویسنده این روایت را از زبان راوی نوشته است.