دیداری با پیر روشنی‌فروش

به کوه که نگاه می‌کنم، در شکوه بلند او گم می‌شوم. نسیمی با زمزمه غریبی از کنارم می‌گذرد. یک لحظه حس می‌کنم که کسی در آن دورهای دور، در بلندای کوه نشسته و سال‌های درازی‌ است که ارغنون می‌نوازد و می‌خواهد کوهستان را با زمزمه ارغنون تنهایی خود آشنا سازد.

پژواک صدای کسی را می‌شنوم که بال در بال زمزمه نسیم شام‌گاهی و نغمه ارغنون تنهایی می‌خواند:

چه کوه آیینه‌ی عالی‌نگاهان

شکوه عزت گردون‌کلاهان

عروج قصر همت پایه‌ی او

بلندی‌ها، زمین سایه‌ی او

سر رفعت ز بس بر آسمان سود

ز تیغ او نیام کهکشان سود

ز راهش گر نشان پرسی نشان کو

به  اوج قصر گردون نردبان کو

مگو ای بی‌خبر سنگ است این‌جا

هزار آیینه در زنگ است این‌جا

به چهار سوی خود نگاه می‌کنم. افق‌ها روشن‌اند، سرخ و گلگون، شاید خون‌آلود. این بار حس می‌کنم صدایی از آن سوی افق‌های سال‌های دور در گوشم می‌پیچد:

چه گویم زین شفق‌های جهان‌تاب

که آتش هم نمی‌باشد بدین تاب

ندارد آفتاب این در گرفتن

جهان را این‌قدر در زر گرفتن

کدامین ناله بر اوج فلک تاخت

که این آتش به جان عالم انداخت

بیان در وصف او ناقص کمند است

عبث دامن مزن آتش بلند است

کدامین بسمل این‌جا پر‌فشان شد

که خونش رفته‌رفته آسمان شد

به کوه که می‌بینم، دل‌تنگ می‌شوم، چون دیگر یارای رفتن ندارم. روی تخته‌سنگی می‌نشینم و به خورشید نگاه می‌کنم. به نظرم می‌آید که خورشید نیز دل‌تنگ است.

 در ذهنم می‌گذرد که خورشید نیز پیرمردی است که هزاران هزار سال می‌شود شاهد بیدادگری‌های خونینی در روی زمین بوده است و هنوز هم هر روز بیدادگری‌های تازه‌‌ای را تماشا می‌کند.

خورشید آرام‌آرام در آن‌سوی، در پشت کوهی، به گفته کودکان به خانه خود می‌رود و جامه رنگین و ابریشمین روشنی از شانه‌های کوهستان‌ها و تپه‌ها به دنبال او پرواز می‌کند.

من می‌مانم و تاریکی و وزش نفس‌های هراس‌انگیز او که از دل دره‌ها به سوی قله‌ها بالا می‌آید. ناگهان روشنایی کم‌درخششی را می‌بینم که چنان گل سرخی از آن‌سوی تپه می‌شگوفد. به سوی من می‌آید و نزدیک می‌شود. پیرمرد را می‌بینم؛ همان یار همیشه‌گی خود را که با روشنایی کوچکی در میان دستانش، نفس‌سوخته بالا می‌آید. چون به من نزدیک می‌شود، می‌پرسم: پیرمرد! چگونه راهت به سوی کوهستان افتاده است، آن هم در این شام‌گاه تاریک؟

بی‌آن‌که پاسخی بدهد، می‌گوید: تو خودت این‌جا به چه کار آمده‌ای؟

به آن کوه بلند اشاره کردم و گفتم: هوای رفتن به کوه را داشتم. تا این‌جا که رسیدم، دیگر یارای رفتن ندارم.

تبسم معناداری روی لبانش می‌شگفد و من باز می‌پرسم: نگفتی، چگونه به سوی کوهستان گذرت افتاد؟

گفت: به دیدار «پیر روشنی‌فروش» می‌روم.

گفتم: خود که روشنی در میان دستانت داری؟

با تلخی می‌گوید: این، آن روشنی‌ای نیست که پیر روشنی‌فروش می‌بخشد. این کرم شب‌تاب است؟

یک لحظه نمی‌دانستم چه بگویم، با شگفتی گفتم: کرم شب‌تاب!

گفت: ها‌ها، کرم شب‌تاب است، کرم شب‌تاب!

من خودم هم یک کرم شب‌تابم. به دور و پیش خود نگاه کن که چه سیاه‌کاران سیاه‌پندار را، چه سیاه‌اندیشان سیاه‌اندرون را و چه تاریک‌اندیشان روشنی‌دشمن را که ذره‌‌ای از روشنی در ذهن و روان ندارند، به نام روشن‌فکر، تهمتن زمین و ستاره آسمان می‌سازند. چگونه به یاد نداری که بوزینه‌گان روزگار، زمستان‌شان که سخت بیاید، پشته‌پشته روی همین کرم‌های شب‌تاب هیزم‌ تر می‌گذارند تا خود و خانواده خود را گرم کنند. گرم که شدند، چنان پیلان بدمست باز کرم‌های شب‌تاب را در زیر گام‌های خود له می‌کنند و به راه خود می‌روند.

کرم شب‌تاب که روشنی در ذات خود دارد، چرا کسی آن را روشن‌فکر نمی‌گوید، در حالی که هر شغال افتاده در خم رنگ می‌پندارد که نه شغال، بلکه طاووس باغ بهشت است.

لحظه‌‌ای خاموش ماندم. سخنان پیرمرد مرا از جای برده بود. نمی‌دانستم چه بگویم که پیر‌مرد گفت: من رفتم، راه درازی پیش رو دارم!

گفتم: لحظه‌‌ای!

 ایستاد. با صدای بلند گفتم:

سپیده پیر روشنی‌فروش دوره‌گرد

ز کودکان کوچه‌های شهر شرق

دو سکه خنده می‌ربود

به دست‌شان دو خوشه نور می‌نهاد

چیزی نگفت و به سوی کُهسار روان شد. من باز صدا زدم:

سبک‌تر ران در این کهسار محمل

مبادا شیشه‌‌ای را بشکنی دل

ایستاد و رو به سوی من کرد. نزدیکش رفتم و گفت: نگران من مباش! من راه خود را می‌یابم و هر دو دستش را کشود. دیدم شمعی بر کف دست دارد.

گفت: می‌بینی این شمع است، نه کرم شب‌تاب. در روشنی این شمع راه می‌زنم.

به چشم‌هایش خیره شدم و دیدم که پیرمرد آرام‌آرام می‌گرید. گفتم: پیرمرد! چرا گریانی؟ متوجه باش که اشک‌هایت شمع را خاموش نسازند!

گفت: این اشک‌های من نیست، اشک‌های شمع است که از چشمان من می‌ریزند. شمع می‌سوزد و من به جای او می‌گریم تا تمام نشود.

سال‌ها شمع‌ها سوخته‌اند و گریسته‌اند و ما در روشنایی آنان خندیده‌ایم. چنین بوده است که هیچ‌گاهی شمع ما و روشنی ما دوام‌دار نبوده‌ و زود خاموش شده‌اند. ما گاهی قدر شمع‌های روشنی‌بخش خود را ندانسته‌ایم.

گفتم: پس چرا این‌همه از کرم شب‌تاب سخن گفتی؟

با خسته‌گی گفت: باشد به زمان دیگر. راهم بسیار پیچیده و دور است، باید پیش از بامدادان به منزل برسم تا ببینم که پیر روشنی‌فروش چگونه روی دستان کودکان شهر شرق، دو خوشه نور می‌گذارد و چگونه شهر از خنده‌های کودکان سکه‌باران می‌شود.

پیرمرد رفت و در خم‌و‌پیچ راه از نظر من ناپدید شد. باز من ماندم و تاریکی. یک بار صدای زوزه گرگان را شنیدم. تا بجنبم، دیدم که گرگان سیاه با دهان‌های کشود و خون‌آلود به دور من حلقه زده‌اند. از شکار تازه‌‌ای بر‌گشته بودند. دندان‌های‌شان سرخ و خونین بود‌. بسیار ترسیده بودم. فکر کردم که همه چیز تمام شده است که یک بار یادم آمد:

هزار دشت سرگردانی را برای او راه زده‌ام

و در کوهستان‌ها آتش افروخته‌ام

و از دریاهای بی‌خویشتنی گذشته‌ام

و سرود خوانان،

 ستاره‌گان را پرواز داده‌ام

دایره‌‌ای از آتش روشن کردم. ماندم در میان دایره آتش و گرگان هار در آن‌سوی آتش، نگاه‌های‌شان را بر زمین دوختند و یگان‌یگان از دایره روشن آتش دور می‌شدند.

با خود گفتم: گرگان از آتش می‌هراسند و آن‌جا که روشنایی پاسدار زنده‌گی باشد، دیگر هیچ گرگ هاری را توان نزدیک شدن نیست.

خیلی خسته شده بودم و در آن دایره نورانی، سرم را روی بازویم گذاشتم و با تنهایی خود به خواب رفتم.

یک بار دستی روی شانه خود احساس کردم. چشم کشودم، دیدم که پیرمرد با چهره خندان بر‌گشته است.

از جای برخاستم، به چشم‌های پیرمرد نگاه کردم. چشمانش پر از نور و روشنایی بود‌. هیچ‌گاهی چهره پیرمرد را آن‌همه شادان و نورانی ندیده بودم.

به آن کوه بلند نگاه کردم، حس کردم که بلندتر و پر‌شکوه‌تر از روزها دیگر سر بر آسمان دارد و خورشید سرخ‌روی فراز سرش نورافشانی می‌کند.

گفتم: پیر‌مرد! چگونه شد؟ به منزل رسیدی؟ پیر روشنی‌فروش را دیدی؟

با خنده‌‌ای که گویی روشنی پخش می‌کرد، گفت: آری دیدمش. در کوچه‌های شهر شرق که می‌گشت، با هر کودکی که روبه‌رو می‌شد، دو خوشه نور روی دستش می‌گذاشت.

گفتم: دو سکه خنده چه؟ به کسانی که دو سکه خنده نداشتند، هم دو خوشه نور می‌داد.

پیرمرد، با نگاه معنا‌داری به سویم دید. حس کردم که در دلش بر من می‌خندد و گفت: به گمانم هنوز زبان پیر روشنی‌فروش را نمی‌فهمی!

او تا با کودکی روبه‌رو می‌شد، با لبخند و مهربانی آن دو خوشه نور را روی دستش می‌گذاشت. بعد همه زنجیرهای دل‌تنگی در دل و روان کودکان می‌شکست و بلند‌بلند می‌خندیدند. همین خنده‌های کودکان، سکه‌های او بودند که می‌خواست.

دست در جیب کرد و دو خوشه نور بیرون آورد. لحظه شگفت‌انگیزی بود. یکی از خوشه‌ها را به سوی من دراز کرد و گفت این از تو است، بگیر تا که دور از همه دل‌تنگی‌های زنده‌گی، بخندی!

صدای خنده‌های ما بود که در دامنه کوهستان می‌پیچید. به نظرم آمد که تمام آسمان را کبوتران سپید پر کرده است.

گفتم: پیرمرد! تا جایی که من می‌دانم، پیر روشنی‌فروش خوشه‌های نور را روی دستان کودکان می‌گذارد، نه روی دستان پیرمردان؟ چگونه شد که به تو هم رسید؟

پیرمرد نگاه‌هایش را چنان به چشمانم دوخت که حس کردم دو تیر آتشین در دلم نشسته است.

در حالی که می‌خواست خشم خود را پنهان کند، گفت: به گمانم این سر را در آسیا سپید کرده‌ای! همین گپ ساده را نمی‌دانی که در جهان دو گونه کودک وجود دارند: یکی کودک ‌خردسال است و دیگر کودک سال‌خورد‌!

پیر روشنی‌فروش با هر کسی که روبه‌رو می‌شد، دو خوشه نور روی دستش می‌گذاشت و نمی‌خواست که کودکان سال‌خورد را دل‌شکسته سازد. آن‌گونه که من نخواستم ترا دل‌شکسته سازم!

گفتم: خودت چه؟ باز موج‌خنده‌های ما بود که در کوهستان می‌پیچید و چنان بود که گویی همه کوهستان به خنده آمده است.

خنده دراز ما که پایان یافت، پیرمرد گفت: برویم که آن پیرمرد دیگر گفته است: جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود!

بعد هر دو به راه افتادیم و چنان هم‌سرایانی می‌خواندیم:

جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود

عقاب پیر هم غرق است و مست اندر نگاه خود

نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکر آسان‌ساز

شب از نیمه گذشته‌ست و خروس دهکده برداشته‌ست آواز

چرا دارم ره خود را رها من

بخوان ای هم‌سفر با من!

دکمه بازگشت به بالا