هر جامعه از طبقات، اقشار و اصناف مختلفی تشکیل شده است، مانند معلمان، پزشکان، نظامیان، روحانیان، پیشهوران و بقیه، و هر کدام با نقشی که برعهده دارد، یکی از عوامل تکامل آن است. ثبات و بالندهگی جامعه تا حد فراوانی بستهگی به این دارد که تعادل میان این اقشار برقرار بماند و هر یک قلمرو تعریفشدهای داشته باشد تا عرصه را بر دیگران تنگ نسازد و با فراتر رفتن از حوزه تخصص خویش پا از گلیم خود درازتر نکند. با این کار نیازهای جامعه برآورده شده و دادوستدی معقول میان اقشار و اصناف مختلف برقرار میشود که به پویایی و حرکت متوازن چرخه اجتماع کمک میرساند.
در افغانستان اکنون با وضعیتی غیرمتعارف و ناسالم روبهرو هستیم. یک قشر اجتماعی که طبقه ملا و طالب است و حوزه تخصص آن پرداختن به امور تعبدی و فقهی و حد اکثر مباحث تئولوژیک و الهیاتی است، نه آگاهی سیاسی، نه آگاهی اقتصادی، نه آگاهی مدیریتی، نه آگاهی زراعتی، نه آگاهی صنعتی و نه آگاهیهای دیگر، همه مراکز و مناصب مهم دولتی را به چنگ گرفته است. اکنون ملایان در راس دستگاههایی استقرار یافته و اختیارات آنها را به چنگ گرفتهاند که نیاز به متخصصان درجه اول دارد و اداره آنها از سوی افراد فاقد تخصص خلاف شایستهسالاری و از قبیل سپردن کار به نااهلان است؛ چیزی که در متون دینی یکی از مظاهر برپایی قیامت به شمار رفته است؛ یعنی به راه افتادن هرجومرج در عرصه عمومی که به آشوبهای اجتماعی و آشفتهگیهای کلان میانجامد. هم اکنون نشانههای این هرجومرج در افغانستان از دور نمایان است و دستگاههای دولتی که متعلق به حوزه عمومیاند کارکردی را که برای آن ایجاد شده بودند از دست میدهند.
برای نمونه، دانشگاه یک نهاد مدرن است که فلسفه وجودی آن را پژوهش و تولید معرفت تشکیل میدهد و باید مطابق با متودهای اکادیمیک/روشهای دانشگاهی انجام شود. روشها و قواعد کار دانشگاهی اموری جهانشمولاند که از محدوده هر دین و مدنیتی فراتر رفته و در سطح جهانی مورد قبول قرار گرفتهاند. این خاصیت سبب میشد که، فیالمثل، در اوج دوران جنگ سرد میان اتحاد جماهیر شوروی و بلوک غرب، به رغم بدبینیها و صفآراییهای خصمانه میان این دو اردوگاه، یک دانشمند ریاضیفزیک از شوروی بتواند با یک دانشمند از اروپا یا امریکا روی یک موضوع علمی پژوهش مشترک انجام داده و مقالهای مشترک به نشر برسانند. سرشت کار اکادیمیک ایجاب میکند که رقابتهای سیاسی، تفاوتهای ایدیولوژیک و اختلافات عقیدتی هیچ تاثیری بر پژوهش علمی نداشته باشد. ماهیت کار دانشگاهی بر پژوهش بیطرفانه به قصد کشف حقیقت و کسب معرفت متمرکز است، نه تعهد به جریان سیاسی یا گرایش اعتقادی خاصی. هر گاه این ویژهگی از دانشگاه گرفته شود، دیگر دانشگاه باقی نمیماند و صبغه جهانشمول کار دانشگاهی را از دست میدهد و مجامع اکادیمیک دنیا اعتباری برایش قایل نخواهد بود. در افغانستان کنونی ملاهایی که یک روز در محیط اکادیمیک نبوده و با الفبای چنین کاری آشنایی ندارند، بر سر تحصیلکردهگانی آمریت میکنند که عمر خود را با تدریس و تحقیق دانشگاهی گذراندهاند. میتوان تصور کرد که اهل دانش در جایی که جاهلان بر آنان حکمروایی میکنند، چه زجری میکشند و دانشگاه به چه روزی افتاده است.
این مثال که از دانشگاه آورده شد، نمونهای از وضعیت عمومی در کشور است که در محیطهای نظامی و ملکی بهصورت یکسان دیده میشود. در راس هر اداره ملایی جابهجا شده است که هیچ دانش و تخصصی در آن کار ندارد. تصور کنید که اگر اعضای یک قشر و صنف اجتماعی دیگر، مثلا مهندسان، یا پرستاران، یا آرایشگران اختیارات همه عرصههای نظامی و ملکی را به دست بگیرند و تمام ادارات مهم دولتی به میدان امر و نهی آنها تبدیل شود، چه حجم از آشفتهگی بر سرنوشت یک کشور مسلط خواهد شد؟ اما چنین اتفاقی نمیافتد و زمینه این وجود ندارد که روزی اهالی یک قشر اجتماعی بر همه منابع ثروت و قدرت دولتی مسلط شوند و یک کشور را سراپا تسخیر کنند. پس چرا برای ملاها این امکان وجود دارد که از محدوده کار صنفی خود فراتر رفته و بر سرنوشت تمام اقشار و اصناف جامعه حاکم شوند؟ چرا چنین خطری از سوی هیچ قشر و صنف دیگری متوجه جامعه نیست و تنها ملاها منبع چنین تهدیدی هستند؟
این پرسش ما را به جای باریکتری میرساند تا ریشه یک مشکل بنیادین در این جامعه را پیدا کنیم. آن مشکل این است که جوامع سنتی و توسعهنیافته دچار وضعیتی هستند که برخی به آن دوگانهانگاری دکارتی میگویند؛ همان ایدهای که فیلسوف فرانسوی درباره تمایز جوهری جسم و روح مطرح کرد. طبق این دیدگاه همان گونه که انسان دارای دو عنصر کاملا متفاوت جسم و روح است، جهان نیز دارای دو لایه کاملا متفاوت فزیکی و متافزیکی است، و طبق این دیدگاه، جسم ارزش اندک و روح ارزش والایی دارد و جسم باید در خدمت روح باشد. این دیدگاه فلسفی هنگامی که در سطح اجتماعی بازتاب مییابد، به تقسیم انسانها به دو قشر روحانی و جسمانی میانجامد و قشر روحانی حق دارد تا بر قشر جسمانی حکم براند. بخشی از کشمکشهای قرون وسطا در اروپا که به عصر رنسانس انجامید، ناشی از این دوگانهانگاری بود. این ایده فلسفی از دیرباز محل مناقشه و نقد شدید قرار داشته است، هم از منظر فلسفی و هم از منظر دینی. شماری از متالهان تقسیم انسان به جسم و روح و سپس تقسیم جهان به این دو سطح را با اصل توحید و وحدت عالم ناسازگار میدانند.
جدا از مجادلات فلسفی در این باب، آنچه در حوزه عمومی اهمیت دارد این است که چگونه یک قشر اجتماعی میتواند جایگاهی غیرعادی در میان اقشار دیگر پیدا کند و بر سرنوشت آنان مسلط شود. این معضله در منطقه ما زاده گره خوردن دین با سیاست است که پروژه گروههای اسلام سیاسی بود، زیرا حکومت کردن به ادعای نمایندهگی از دین و از امر آسمانی منطقا به اینجا میانجامد که تنها ملایان و متولیان امر دینی حق داشته باشند در مقام حکمرانی قرار بگیرند. وجود مدارس دینی و شبکهای که برای خود جایگاهی قدسی و فراتر از سایر اقشار اجتماعی قایل است، از این جهت برای یک جامعه زنگ خطر است؛ زیرا قشری اشغالگر را تولید میکند که میتواند تمام جامعه را به تسخیر خود درآورد، در حالی که سایر اصناف و اقشار اجتماعی بهندرت میتوانند منبع چنین خطری باشند. امروزه به استثنای بخشی از این قشر که خلاف ادعای روحانی بودن همه منافع مادی و این جهانی را در چنگ خود گرفتهاند، دیگر اقشار جامعه سراپا در حالت سرکوب و محرومیت قرار دارند و از آینده جامعه و کشور خود نگرانند. برای رهایی از این بحران باید بنیادیتر اندیشید. نهتنها باید روند بیرویه مدرسهسازی متوقف شده و ضوابطی براساس منافع عمومی جامعه برای آن سنجیده شود، بلکه باید اساسا از این قشر قدسیتزدایی شود و صلاحیت ادعای نمایندهگی از خدا و جهان غیب از دستش گرفته شود تا پس به جایگاه طبیعی خود برگردد و یکی از اصناف باشد در کنار سایران و بس.