وقتی کاکایم فوت کرد، عمهام خواب درخت توت را دیده بود که در وسط حویلی کاکایم برای سالیان سال جا خوش کرده بود. عمهام خواب دیده بود که اکهام (پسر بزرگ کاکایم) تبر به دست به تنه درخت میزده و درخت را تا نیمه سرنگون ساخته است. آن صبحی که عمه خواب دیده، سراسیمه یک قرص نان را خیرات داده و دعا کرده بود که خدا اکه را در صف جنگ حفظ کند و مرمیای به حوالی او اصابت نکند. دعای عمه اجابت شده بود و اکه صحیح و سالم به جنازه پدرش رسیده و گریسته بود که چرا خداوند به او اینهمه کملطف بود و چرا به او فرصت نداد که از اردو ترخیص شود و یا اندکی پولدار شود و کمری از بد روزگار راست کند.
کاکایم ۵۷ ساله بود که از دستش دادیم و جانشین او اکه شد. اکه که در ۱۷ سالهگی جانشین کسی دیگر شده بود، در ۳۰ سالهگی جانشین پدر شد و علاوه بر فرزندان خود، خواهر و برادرش را نیز سرپرستی کرده بود. به قول خودش شرایط یا سرنوشت به او هیچ مهلت نداده و همهاش او را آرام نگذاشته بود. ۱۷ ساله بود که پسر عمه ما فوت کرد و نامزدش را به نام اکهام خط نوشتند و بدون پرسان و بازخواست از اکه برایش زنی را نکاح کردند که از مرگ نامزدش عزادار بود. زن عزادار باقی ماند. هفت سالی که در نکاح اکه بود، همچنان افسرده بود. اندوه خود را کنار نگذاشت و حتا یک روز هم با پیشانی باز با اکه صحبت نکرد تا اینکه دو فرزند را به اکه گذاشت و یکی را با خودش برد. اکه در ۲۴ سالهگی پدر سه فرزند بود؛ سه فرزندی که نه آغوش گرم مادر یادشان بود، نه هم زحمات پدر.
یادم نیست که از چه زمانی اکه به اردوی ملی رفته و عسکر شده بود، اما تا جایی که یادم هست او همیشه عسکر بود. همیشه در صف نظام بود. گاهی در قندهار، گاه در بلخ و اکثرا در کابل. اکه ازدواج دوم کرد. ازدواج دومش موفقانه و عاشقانه بود. از ازدواج دوم دو دختر دوگانهگی و سه پسر خیلی نازنین دارد. اکه سرجمع پدر هشت فرزند است. دختر بزرگش ازدواج کرده و حال اکه یک نواسه هم دارد.
اکه فرصت آموختن نداشت. او حق دارد گلهمند باشد. او حق دارد از خدا و خانواده گلهمند و ناراضی باشد. او شم قوی در تشخیص مسایل دارد. آدمی است محترم و بدون هیچ نوع تلاش بر مخاطبان خود تسلط پیدا میکند و در قشلاق و همه ولسوالی ما او را به نام مشخص خودش میشناسند و احترامش میکنند. ۳۹ سال عمر که اینهمه پربار بوده و اگر دانش هم اندوخته بود، بیگمان از جمله مردان موفق و دانشمند میبود. او مرد مومنی است. نماز میگزارد و به دعا خیلی باور دارد. حالا که زندهگیاش بند دعا و تضرع به درگاه خدا شده، بیشتر باور دارد که میشود با دعا سرنوشت و شرایط آدمها را تغییر داد.
وقتی جمهوریت سقوط کرد، او در میدان هوایی کار میکرد. البته در جمع نظامیان بود و در قوای هوایی افغانستان ایفای وظیفه میکرد. به قول خودش آنقدر کمفکر و ساده بود که مردم به سمت طیارهها دویدند، اما او به سمت خانه خود دوید. دلش برای روستا تنگ شده و یکشبه کوچ و بار خود را به روستای پدری رسانده بود. فکر کرده بود که رخصتی شده است و چند صباحی را در قشلاقهای پدری چکر میزند و بعد همه چیز امن و امان میشود. بعد از مدتی متوجه شد که نه، آنطور که او پیشبینی کرده بود، نیست و روزگار دوباره بر او سخت میگیرد. مردان دِه به کار معدن طلا در اعماق زمین مصروف بودند و او را هم دعوت کردند. او بنیه قوی دارد و آدم استواری است. راستش او پهلوانزاده است. او هم در جمع آن مردان خدا پیوسته و این دو سال و هفت ماه را در اعماق تاریک زمین زولون زده و ریگ کشیده بود تا باشد که از میان آن ریگها ذراتی از طلا به دست آید و از طریق فروش آن ذرات چند ورقی پول به دست آید و از طریق آن چندرغاز پول هم نان و مصرف فرزندانش برآید.
مرد خدا کار سخت و خطیری میکرد؛ کاری که روزمره دو سه نفر قربانی داشت. درههایی که روزبهروز عمیقتر میشدند و هزاران مرد در اعماق آنها بیل و زولون میزدند. همه میترسیدند، اما جای دیگری هم برای کار سراغ نداشتند. امکان داشت هر لحظه کارگاه فرونشست کند. امکان داشت دره رانش کند. خطر عظیمی را به جان خریده و کار میکرد.
زمستان گذشته به خانهشان رفته بودم. وقتی دیدمش، لاغر شده بود. مثل چوب تراشیده شده بود. لبخندش مثل همیشه پررنگ و نگاههایش صمیمی بود. گفتم: «اکه نمیشود دیگر به این کار نروید؟ من نصفههای شب که کار شما به یادم میافتد، خوابم میپرد. بیایید یک کار دیگر انجام دهید. دکانداری کنید، باغبانی کنید، زمین دارید، دیگر به این کار نروید.» خندید و گفت: «جان همه شیرین است. جان آنهمه جوان که در زیرزمین بیل و کلنگ میزنند، شیرین است. چرا من نروم؟ توکل به خدا، دیگر کار و غریبی هم نیست. دعا کن، تشویش نکن.» خانمش هم با من هماهنگ شده بود و میگفت: «مم میگم بان کمتر بخوریم، بان غریب باشیم، اما هر روز میره.»
اکه خوب ما که اتاق خواب خود را در زمستانهای یخبندان کابل با ما شریک ساخته بود که سردمان نزند و حالا باور داشت که این زمستانهای سرد هم با همین همدلیها میگذرد و همه چیز خوب میشود، اما کوزه هر روز نمیشکند و عمق بیستمتری زیرزمین مثل آدمها درک و فهم ندارد.
چهار روز به عید مانده بود که یک صبح زود خبر بدی رسید. اکه را زمین زیر گرفته بود. زنده بیرونش کشیده بودند. موقع بیرون شدن، حرف میزد. پاهایش را حس نمیکرد و از کمر به پایین تکان نمیخورد. شفاخانهها به نوبت رخصتش میکردند تا اینکه شفاخانه حوزوی کندز پذیرفت و آنجا بستری و عملیات شد. داکتران گفتند که حراممغز زده شده است. صخره سختی به کمرش اصابت کرده بود و همان یک سنگ کارش را ساخته بود. داکتران آن شفاخانه با تصمیم و مشورت با داکتران خارجی، کمرش را عملیات کردند. پاهایش هنوز حس ندارد. داکتران گفتهاند: «کاملا ناامید هم نباشید. بعضی چیزها از درک علم پزشکی دور است، شاید دعاهای شما معجزه کند و پاهایش حس پیدا کند.» تا امروز که پاهایش حس ندارد. گاهی گمان میکند که پاهایش میسوزد و گاهی هم میگوید حس میکند که پاهایش گرم شده است. آدمهای زیادی به دیدنش رفتند. همه ما گریستیم. بعضی از ما خوابهای خوبی مبنی به صحتیابیاش دیدیم. باشد که این خوابها و دعاها کارساز افتد و اکه سرپاهایش بایستد و برای فرزندانش پدری کند و برای خودش زندهگی.
این یادداشت را برای این نوشتم که بار وجدانم در مقابل او کم شود. من هیچ کاری برای او نتوانستم. او عسکر بود، برای وطن و مردمش سالیان طویلی خدمت کرده بود، حقش نبود که کوهکنی کند. اما سرنوشت یا شرایط او را به اعماق زمین فرستاد تا کمرش را بشکند. آنهمه مرد جوانی که همچنان بیل و کلنگ میزنند تا طلا پیدا کنند، همه میدانند که امکان دارد صخره یا سنگ کوچکی یا اندکترین جنش کوه و دره باعث نابودی آنها شود، اما از روی ناچاری و غیرت به آنجا میشتابند و عرق میریزند. من بعد از این اتفاق گفتم کاش طالبان جلو این کار را بگیرند و نگذارند معادن اینطوری استخراج شود و این مانع شدن باعث آن شود که جوانان زیادی تلف یا ناقص نشوند. به قول اکهام: «کاروبار نیست، مجبوری است. پیش از این مردم در اردو و جنگ میمردند و حالا در کار معدن میمیرند. مردمی که سرنوشتشان تبر خوردن باشد، چه فرق میکند در کجا تبر بخورند.»