بدبختیهایم زمانی شروع شد که منحیث یک دختر در جامعه افغانستان قد برافراشتم و رویاهای بس بلندی را در ذهنم پروراندم. با این که 16 سال از عمرم میگذرد، در این مدت شاهد اتفاقات ناگوار بسیاری بودم، اما دردآورترین و خطرناکترین اتفاق بد زندهگیام که هیچگاهی از جلو چشمانم محو نمیشود، به خاک و خون کشیدن دوستان و همصنفیهایم در مکتب سیدالشهدا بود.
آن روز یکی از روزهای زیبای بهاری بود و باد ملایم با خود بوی شگوفههای درختان سیب و انار را میآورد. دانشآموزان زیادی همانند من لباس سیاه و چادرهای سفید بر سر و بر تن داشتند و با شوق و هیجان با خندههایی که از هر سو به گوشم میرسید، بهسوی صنفهای درسی روان بودیم. پس از صف طولانی و خستهکنندهای که هیچ یک از دانشآموزان دوست نداشت، وارد صنفها شدیم. همصنفیهایم خیلی خوشحال بودند و چهرههای بشاش آنان را تا حال به یاد دارم. طبق معمول من کنار نرگس در صف دوم در چوکی وسط نشستم و پس از چند جملهای که رد و بدل کردیم ساعت اول درسی آغاز شد. عقربههای ساعت همانند عمر آدمی زود میگذشت تا این که زنگ آخر درس فرا رسید و من با خداحافظی از تعداد دوستانم صنف را ترک کردم و با تعدادی راهی خانه شدم. چند قدم از محوطه مکتب دور شده بودیم که صدای بسیار بلند و گوشخراشی را شنیدیم. پیش چشمانم تاریک شد و گوشهایم قفل شدند. وقتی به خود آمدم نگاهی به اطرافم کردم، قیامت برپا شده بود و هیچ چیزی سر جایش نبود. اطرافم را جسد پرخون و سوخته دانشآموزان و دوستانم فرا گرفته بود. فکر میکردم خواب است و در دنیای واقعی نیستم، اما بودم. من دیدم که چهطور دخترانی را که هیچ گناهی جز درس خواندن نداشتند، به خاک و خون کشیدند و دنیای زیبای ما را پر از وحشت و دهشت کردند. از آن روز به بعد، حال خوبی ندارم و هرازگاهی تصویر آن روز که در میان جسد تکهپارهشده دوستانم قرار داشتم، پیش چشمانم نقش میبندد و از حال میروم.
اما ای کاش آن اتفاق جگرسوز آخرین اتفاق بد زندهگیام بود و من دیگر زجرکش نمیشدم، ولی انگار آن اتفاق آغاز بدبختیهایم بود. پس از آن از چندین حمله مشابه در مکانهای مختلف جان سالم به در بردم و هنوز نفس میکشم. همواره از خودم میپرسم که این است حق ما دختران؟ با هزاران مشقت به جای خوشگذرانی و خریدن لباس گرانبها، کتاب و قلم میخریدیم تا سر صنفهای آموزشی حاضر شویم و برای جامعه و مردممان خدمت کنیم؛ ولی کسانی هستند و بودند که در یک ثانیه تمام امید و رویاهای ما را با خاک یکسان کردند.
من با همان سن کمی که داشتم شاهد تکهپارهشدن دوستانم بودم. آنان پیش چشمانم غرق در خون شده بودند. بعد از آن اتفاق، علاقهام به درس خواندن و زندهگی کردن هر روز کمتر میشد و تبدیل به دختر افسرده و روانی شدم.
روزها با همان بدی و گاهی خوبیهایی که داشت سپری میشد. مدتی هم بهخاطر شیوع ویروس کرونا مکتبها بسته شد؛ ولی تا آن زمان من هنوز به آینده امیدوار بودم که یک روز این تاریکی میگذرد؛ اما چه میدانستم که تاریکی بزرگتری انتظار دختران افغانستان را میکشد.
بار دیگر در یکی از روزهای تابستانی، درست در ماه اسد امید دوباره در من و دیگر دوستانم که همه شاهد حادثه دلخراش بودیم، جوانه زده بود. با این که مدتی روح از تن ما کوچیده بود، اما بازهم به پا برخاستیم و در تقلای زندهگی بدون ترس و استرس از جان مایه گذاشتیم. به مکتب و صنفهایی که هنوز بوی خون میداد رفتیم و نشستیم و به دنبال فانوس آرزوهایمان جسورانه عمل کردیم. درست در همان روزها که آزمون چهارونیم ماهه داشتیم، هیاهوی دیگری برپا شد. خبرهای غیرقابل باور به گوشها طنین میانداخت. همه میگفتند که قرار است دولت سقوط کند و بار دیگر گروه طالبان حاکم افغانستان شود. باورم نمیشد و فکر میکردم همه خیالاتی شدهاند. اما حقیقت داشت و دولت به دست گروه طالبان سقوط کرد و ما برای همیشه از رفتن به مکتب و دانشگاه بازداشته شدیم. بار دیگر همان ترس و استرس در وجودم رخنه کرد و طالبان همانند سیاهی بزرگ و وحشتناکی پیش چشمانم نقش بستند؛ زیرا من این گروه را عامل کشته شدن خیلی از دوستانم در مکتب و مرکزهای آموزشی میدانم و هیچگاه این گروه را که امید و رویاهای دختران را به اسارت گرفته است، به حیث حکمرانان کشورم قبول ندارم.
با آمدن گروه طالبان هر روز زندهگیام سخت و سختتر میشود. امید به کلی از وجودم رخت بسته است. رویای قاضی شدن همانند کتابهایم در کنجی خاک میخورد و هیچ امیدی برای آینده روشن نیست. برای رهایی از این مخمصه بارها تلاش کردم و در مرکزهای آموزشی خود را ثبت نام کردم تا حالت روحی و روانیام بهتر شود و اندکی امید به آینده داشته باشم؛ اما آن مکانها نیز بارها از سوی طالبان بسته شد. محدودیتهای روزافزون این گروه بر زنان کم نبود که بهتازهگی گروهی از دختران را به بهانه عدم رعایت حجاب مورد نظر طالبان ربودند و زندانی کردند. از آن روز در منجلابی از جهالت گیر کردهام و فامیلم حتا نمیگذارند پا فراتر از دروازه حویلی بگذارم. این روزها در خانه در کنج اتاق تاریک و سرد بغض میکنم و اشک میریزم و گاهی آرزوها و رویاهایی را که در سر داشتم مرور میکنم و با زهرخندی میگویم چه شد آن قاضی که روزی میخواست لباس قضاوت به تن کند و برای عدالت و انصاف بجنگد، اما اکنون همانند مجرمانی که هیچ جرمی جز دختر بودن انجام نداده، حبس شده است؟ دیگر هیچ روشنی پس از این همه تاریکی نمیبینم. انگار جهنم جای دیگری نیست، جهنم جایی است که من در آن زندهگی میکنم. این است سرنوشت من و هزاران دختری که در سرزمین نفرینشده زندهگی میکنیم.