تکههای نور آفتاب از لای شاخچههای درختان روی لباسهای مهرهدار زنان میافتد. مهرهها، هر کدام نور آفتاب را با رنگهای روشن منعکس می سازد: لاجوردی، گلابی، لیمویی… گویا آفتاب روی شیشه آبی پارهپاره شده است. پنج زن در یک حلقه مثل اینکه به دور دسترخوانی نشسته باشند، حلقه زدهاند. بیوقفه حرف میزنند و یک لحظه فرصت بلند شدن صدای گنجشکها را نمیدهند. لباسهای بخملی کمرچین و دامندار به تن دارند و چادرهای بردار را به سر و شانه اندختهاند. انگار گرمی به بدنشان نمینشیند. زنی که پیکَیهای موجدارش سایبان چشمانش شده، بالاتر از همه نشسته است. پشت دستها، پیشانی و زنخش خالکوبی شده است. سمت راستش زن ایوَرش نشسته است؛ زنی میانسال و سرزنده. دستهایش سرخ و حنایی است و چوریهای شیشهای با نقشهای متفاوت بند دستانش را محکم گرفته است. کمی بیرونتر از حلقه زنان کهنسال و میانسال، عروسی خردسال نشسته است که کودک شیرخوار به بغل دارد و سنش کوچکتر از آنچه جلوه میکند، به نظر میرسد.
مینا (نام مستعار) عروس زن کهنسالی است که دست و رویش پر از خالکوبی است. چادر گلابیرنگ خالدارش را سر کودکش گرفته و در حال شیردادن به او است. انگار هیچ تعلقی به این جمع ندارد. تا سنوسالش را میپرسم، رخش را به سوی خشویش میچرخاند. خشویش میگوید: «مینا هنوز رویلچ به مکتب میرفت. سیزدهساله نشده بود که نامزدش کردیم. حال چهارسال از او زمان میگذره و حال صاحب یک بچه کاکه است.» در جمعی که همه خانواده شوهر مینا حضور دارند، پرسش از چگونهگی زندهگی و از اینکه آیا راضی است یا نه، کار آسانی نیست و پاسخی هم بهسادهگی دستگیر نمیشود؛ اما از لابهلای حرفهای مینا و نگاههایش میتوان به چیزهایی پی برد. مینا بیصدا در یک گوشه خود را پنهان کرده و به کودکش شیر میدهد. اگر میشد از آن دو عکس بگیرم، قاب حزنآلودی میافتاد؛ کودکی در حال شیردادن به کودکش.
مینا را در نوجوانی نامزد میکنند. او بریدهبریده قصه میکند. روزی را که نامزد شده، فراموش نکرده است. آخر چه کسی چنین روزی را فراموش میکند؟ خصوصا اگر دختری سیلبین ریختن زندهگی خود از دستانش باشد. مینا ساده و سرراست میگوید: «خزان بود، آنقدر خزان بود که همهچیز خشکش زده بود. بسیار کم باران میبارید. مادرم اجازه رفتن به مکتب را همان روز برایم نداد و گفت قرار است صاحب پیدا کنم. من حیران ماندم که چه بگویم و بعد مادرم قضیه را گفت.» مینا وقتی میشنود، میبیند که در برابر عمل انجامشده قرار گرفته است. پدرش خیلی وقتهای پیش «بلی» را به خسرش گفته و مادرش هم از این پیوند خبر داشته است. هر دو فکر میکردند که مینا جوان شده و آنقدر دختر حرفگوشکن، باادب و بیآزار است که کلهشقی نکند و روی حرف پدرش حرفی نزند. بهراستی مینا دختری کلهشق نبوده و از ترس اینکه پیشانی پدر گره بخورد، آبروداری پدرش را میکند و به «بلی»اش اعتراضی نمیکند.
با اینکه پدر مینا فکر میکرده دخترش جوان شده است، اما باز هم به صلاحش میدیده که وقتی جوانتر شد، ازدواج کند. مینا آهسته و با اندک کمرویی میگوید که مادرش مدام برایش میگفته «زمانه خراب شده، بچه بیبندوبار هم زیاد است و تو هم یک میدهدختر. نامزدت کردیم که دلجمع باشیم.» در آغاز نامزدی پدرش شرطی میگذارد. به پدر داماد میگوید که باید دخترش مینا بزرگ شود و حداقل مکتب را تمام کند، بعد برنامه ازدواج را روی دست بگیرند. مینا هم به این شرط دلش را خوش میکند، تا اینکه روزی میرسد که دلجمعیهایش دود شده به هوا میرود و جای دلخوشیهایش را سیاهههای رنج میگیرد.
چند ماه از بسته شدن مکاتب نگذشته که گپوگفت درباره ازدواج مینا تور میخورد. خانواده خسر مینا به قصد اقدام به ازدواج به خانهاش میآید. بهانههای آنها به نظر موجه میآید. مینا میگوید: «اینها میگفتند که مکتب رفت و خلاص شد. همانقدر خوانده که خط قرآن را بفهمد، بسش است. وقتی پدرم میگفت ما شرط مانده بودیم و مینا هنوز کلان نشده، اینها میگفتند که خیر است، دختر تو دختر ما هم است، هر دو جا خانهاش است.» خلاصه با همین حرفها دل پدر مینا را نرم میکنند و رضایتش را میگیرند. مینا اما، این بار خاموش نمینشیند تا ریختن زندهگیاش را نظاره کند. میرود با مادرش صحبت میکند. مادرش میگوید «برو به پیش پدرت، من صلاحیتی ندارم.» به خودش بسیار جرئت میدهد تا پیش پدر برود. مینا از آن روزها چنین یاد میکند: «من میترسیدم. بچه را ندیده بودم. فکر میکردم وقتی کلانتر شدم، باز میبینمش و هیچ فکری از ازدواج هم به سرم نبود. کل غمم درسهایم بود. من از یک طرف جگرخون به خاطر بسته شدن مکتبها بودم و از طرفی گپ ازدواج مره تکان داد. به پدرم گفتم که میخواهم درس بخوانم، حداقل تا شانزدهسالهگیام مرا به شوهر ندهید.» گریه و زاری مینا جایی را نمیگیرد. پدرش راضی شده است و زاری مینا و شوق او برای درس خواندن سبب پس گرفتن تصمیم پدرش نمیشود. مقدمات ازدواج چیده میشود و یک مدت بعد مینا خودش را در کنار مردی میبیند که تا پیش از ازدواج چهرهاش را هم ندیده بود.
مکتب رفتن تنها بهانهای بود که مینا با آن میتوانست روز ازدواجش را به عقب بیندازد. میخواست درس بخواند و تنها خواستش این بود که «مکتبم تمام شود و حداقل شانزدهساله شوم، باز زن کسی شوم.» او در چنان چالهای افتاده بود که کل خواستهاش طلب زمان بیشتر بود؛ حتا کم و ناچیز. مینای هفدهساله با صدایی که از آن حسرت میبارد، زمزمهوار میگوید: «بعد از تولد پسرم، هر وقت پدرم یادم میآید، با اینکه دوستش دارم، اما نمیبخشمش. نباید این کار را در حقم میکرد. خیر است که مکتبها بند شده، حداقل در خانه بودم، شاید یک کار دیگر میکردم. آخر که شوی بود، من هم آنقدر دختر بدی نبودم که سبب آبروریزیاش شوم.»
او از مکتب بازمانده بود؛ مکتب نرفتنش دلیل نمیشد که خانه شوهر برود. گلهای را که مینا از پدرش میکند، صدای خفته هزاران دختری است که در سینهشان سنگ شده است. طالبان مثل پشه همهجا هجوم آوردند، مکتبها را به روی دختران بستند؛ تنها امکانی که دختران جامعه ما میتوانستند از آن طریق به خودسازی و خودشکوفایی برسند. حال اما آرزوهای دختران به شاخ درخت بند مانده و زندهگی از دستشان ریخته است. مینا با پسری در بغلش یک فرم غمگین از سرنوشت هزاران دختری است که در مکتب به رویشان بند شده و خانه پدر دیگر جایشان نمیدهد.