در میان شاعران پس از خیام، حافظ گستردهترین و ژرفترین همگونی و همسویی اندیشه و بینش شاعرانه را با خیام نشان میدهد. شعرهایش با اندیشههای خیامی آمیخته است. این همسویی در پارهای از شعرهای حافظ یگانهگی اندیشه است که به تکرار آمده است. تفاوتی هم که وجود دارد همان شیوه سخنوری و تصویرپردازی دو شاعر است.
به گونه نمونه، خیام در یکی از رباعیهایش پرسشی دارد در پیوند به چهگونهگی پیدایی هستی که آیا در آفرینش این جهان کمیها و کاستیهایی وجود دارد یا نه؟ اگر دارد چرا دارد، این کاستی به کجا برمیگردد و اگر ندارد، چرا ویران میشود؟
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه افگندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ور نیک نیامد این صور عیب کراست
(حکیم عمر خیام، رباعیات، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۴۲)
همین مفهوم را در این بیت حافظ میبینیم؛ اما با یک زبان غیرمستقیم که حافط به مانند یک راوی ظاهر میشود و از پیر خود چنین روایت میکند.
پیر ما گفت: خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
شعر حافظ، شعر عشق است با آمیزههایی از عرفان، ستیز و مقابله با زاهدان سالوس، صوفیان خودبین، ریاپیشهگانی که گفتارشان با کردارشان هماهنگ نیست. البته حافظ به گونه انفعالی به تکرار اندیشههای خیام نمیپردازد، بلکه در چارچوب شیوه سخنوری خود، مُهر آفرینش شعری خود را بر این اندیشهها میکوبد و چنان بیان میکند که این اندیشهها را در تصویرپردازیهای شاعرانه خود، جامه نو و تازهای میپوشاند.
با آن که شعر و سخن حافظ با عرفان و عشق میآمیزد، با این حال عشقی که او از آن سخن میگوید بیشتر عشق زمینی است تا عشق آسمانی. به همین گونه او یک شاعر عارف به مفهوم متعارف آن نیست. او نه مانند عطار شاعر عارف است و نه هم مانند مولانا. ازاینرو، پیوند زدن همه نمادها در شعر او به تصوف و عرفان کار دقیقی نیست. شراب در شعرهای حافظ هرچند گاهی تعبیر عرفانی پیدا میکند؛ اما همیشه چنین نیست. شراب در شعر او، همیشه بار عارفانه ندارد، بلکه مفهوم این جهانی دارد. البته در شعر خیام شراب هرگز تعبیر و توجیه عارفانه ندارد. برای آنکه شراب در شعر خیام شراب همین جهان است و بس.
حقیقتی را که خیام جستوجو میکند، عرفان او را به آن حقیقت نمیرساند. چنان است که به پرسشهای او در پیوند به هستی نه پاسخهای روایتگران ماورایی قناعتبخش است و نه هم دادههای تصوف و عرفان.
در پیوند به اشتراک اندیشه در میان خیام و حافظ، شبلی نعمانی، حافظ را ادامه خیام میداند: «باید دانست که فلسفه خواجه تقریباً همان فلسفه خیام است که خواجه آنها را با شرح و بسط زیاد توضیح داده و بالاخره با جوش و خروش فوقالعاده بیان نموده است و اینک ما آن را به ترتیب ذکر میکنیم: او فلسفهاش از این مسأله شروع میشود که اسرار کائنات و حقیقت آن بر انسان چیز معلوم نیست و ممکن هم نیست معلوم گردد و این مطلب را سقراط، فارابی، ابن سینا و خیام همهگی بیان نموده، لیکن خواجه آن را با آهنگ بلند و جوش و ادعا گفته است و این مخصوص به خودش بود.»
(شبلی نعمانی، شعرالعجم، جلد اول، دنیای کتاب، ۱۳۸۶، ص ۲۱۸)
مهمترین مسأله در حوزه اندیشههای خیام و حافظ، همان چهگونهگی نگاه آنان به هستی و معرفت آنان از هستی است که به این مسأله میپردازیم.
حافظ و شناخت هستی
این هستی چیست و چهگونه هستی یافته است؟ از کجا هستی یافته است؟ پیش از آنکه هستی یابد در کجا بوده است؟ چرا و برای چه هستی یافته است؟ از هیچ هستی یافته یا ادامه یک هستی پیش از خود است؟
در آن سوی هستی به تعبیر خیام و حافظ، در پشت این پرده چه رویدادهایی جریان دارد؟ ما چرا آمدهایم و به کجا میرویم؟ ما آمدهایم و میرویم یا این که ما را به تعبیر خیام به اضطرار و جبر در عالم بهوجود آوردهاند و دوباره به اکراه میبرند؟ چرا آوردهاند و چرا میبرند؟
یک چنین آوردنها و بردنها برای خیام و حافظ جز حیرت چیز دیگری برجای نمیگذارد. «رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود/زین آمدن و بودن و رفتن مقصود.»
مجموعه این پرسشها، همان چیزی است که خیام و حافظ آن را به معمای هستی تعبیر میکنند؛ معمایی که به گفته حافظ، کسی رازش را نمیداند: «که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را».
خیام و حافظ جهان را یک معمای پیچیده چندین قیمته میبینند و باور دارند که نمیتوان به راز این معما پی برد و آن را شناخت. هر دو بار بار جهان و هستی را به یک معما تشبیه کردهاند که انسان هی تلاش میکند تا راز این معما را بگشاید، اما نمیتواند.
چراغ راه انسان در این سفر دشوار، خرد است. در روشنایی این چراغ به چیزهایی هم دست مییابد؛ اما این دستیابیها به هیجان و اشتیاق جستوجوی انسان پایان نمیدهد. گویی به چیزی دست نیافته است. چنین است که حافظ به دور از غوغای شگافتن این معما و رسیدن به راز هستی، میخواهد فرصت اندکی را که بهنام زندهگی در اختیار دارد به شادکامی گذراند.
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
(حافظ، خواجه شمسالدین محمد، انتشارات دوستان، ۱۳۸۴، ص ۲)
حافظ وقتی میگوید: «که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»، سرگردان رسیدن به راز معمای هستی است. با این حال راز پیدایی هستی را معمایی میداند که کسی هنوز آن را نگشوده است و در آینده نیز کسی نخواهد گشود. پس از نظر او راز آفرینش جهان، غیرقابل شناخت است. هنوز فکر و فهم هیچ مهندسی نمیتواند به رازهای مهندسی سپهر و آسمانها برسد.
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
(دیوان حافظ، ص ۶۳)
حافظ بر آن است تا بیخیال از راز مهندسی سپهر، کنار آب رکناباد بساطی هموار کند و از ساقی بخواهد تا جام می به دستش دهد و با می و زیباییهای رکناباد بهشتی برای خود بسازد. او زیباییهای رکناباد و گلگشت مصلا را با زیباییهای بهشت برابر نمیکند.
«رکناباد یا آب رکناباد، نهر معروفی است از انهار شیراز که به قول صاحب فارسنامه ناصری، رکنالدوله دیلمی در سنه ۳۳۸ هـ. ق احداث نموده، منبع این آب در یک فرسخ و نیمی شمالشرقی شیراز است.»
(علی اکبر دهخدا، لغتنامه، جلد هشتم، انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، ردیف ر، ۱۳۷۷، ص ۱۲۲۱۶)
حافظ در شعرهای خود بار بار از زیباییهای رکناباد و مصلا یاد کرده است و این زیباییها پاهای او را بستهاند و فرصت سفر برایش نمیدهند.
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رکناباد
از این بیت میتوان دریافت که زیباییهای رکناباد و مصلا چهقدر حافظ را به خود وابسته کرده بود. در پیوند به مصلا در لغتنامه دهخدا به نقل از ناظم الاطبا آمده است: «مصلا، عیدگاه شیراز است. عیدگاه شیراز که جای بهغایت خوش و خرم و سیرگاه است.»
(لغتنامه، ردیف م، ص ۲۱۰۲۳)
غیر از این خیام و حافظ بار بار از پرده، چنان نمادی برای بیان رازناکی هستی استفاده کردهاند. پیش روی تو پردهای آویختهاند و حال در پیوند به رویدادهای آن سوی پرده برایت روایتهای رنگارنگی میگویند. تو باید یکی از این روایتها را بپذیری در غیر آن، پرده زندهگیات را فرو میافگنند.
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان میماند
(دیوان حافظ، ص ۱۲۸)
حافظ باور دارد که راز این پرده گشوده نمیشود و این گره همچنان ناگشوده میماند. در این صورت ما در آن سوی پرده چیزی را نمیبینیم؛ اما زاهد که حافظ او را به صفت خودبین یاد کرده است، از آن سوی پرده سخنها دارد.
خیام پیش از حافظ از این معما که همان اسرار ازل است، سخن گفته و خواسته است بگوید که در آن سوی پرده رویدادی جریان ندارد.
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده بر افتد، نه تو مانی و نه من
(صادق هدایت، ترانههای خیام، نشر تدبیر، به کوشش رنوا راسخ، ص ۵۲)
دانش طبیعی با چیزی بهنام آن سوی طبیعت سروکاری ندارد. آن سوی طبیعت برای دانش طبیعی وجود ندارد. با قوانین دانشهای طبیعی نمیتوان در پیوند به آن سوی طبیعت سخن گفت.
تنها دین است که در پیوند به آن سوی طبیعت سخن میگوید، آن هم با روایتهای ماورایی که باید به آن باور داشت، نه سخنان برخاسته از تجربه؛ اما چنین روایتهایی نمیتوانند ذهن پرسشگر خیام و حافظ را آرام سازند و به قناعت برسانند.
در کارخانهای که ره عقل و فضل نیست
فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
مطرب بساز پرده کسی بیاجل نمرد
وان کو نه این ترانه سُراید خطا کند
(دیوان حافظ، ص ۱۱۵)
کارخانه، استعارهای است برای نظام هستی. انسان با فهم محدود خود نمیتواند به راز این کارخانه یا به راز آفرینش هستی پی ببرد. چنانکه هنوز هم بر سر چهگونهگی پیدایی جهان دانش بشری به حکم و نتیجه نهایی نرسیده است؛ برای آنکه نمیتواند آن را تجربه کند. شناخت ما در این پیوند استوار بر رشته تیوریهاست. آنچه را که ما امروز در پیوند به پیدایی هستی حقیقت میانگاریم، ممکن فردا اشتباه باشد.
تعبیر پرده و معما از هستی، در غزلهای حافظ و رباعیات خیام به تکرار آمده و هر بار به ناتوانی انسان در گشودن راز هستی اشاره دارد. این هم چند نمونه دیگر.
مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست
یا هست و پردهدار نشانم نمیدهد
(دیوان حافظ، ص ۱۴۲)
ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
(دیوان حافظ، ص ۸۸)
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
(دیوان حافظ، ص۴۶)
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزهسرشت
که گناه دیگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوب است که زشت
(دیوان حافظ، ص ۴۹)
در این چند بیت، حافظ اندیشههای گوناگونی را با هم آمیخته و بیان کرده است. او با زبان طنز آیرونی، زاهد پاکیزهسرشت را که به پاکیزهسرشتی او باور ندارد، مخاطب قرار میدهد و میگوید: تو مسوول به بردن دیگران به بهشت نیستی، به خودت بیندیش. چون هر کس همان چیزی را برمیدارد که تخمافشانی کرده است.
تازه تو از پشت پرده چیزی نمیدانی که چه کسی خوب است و چه کسی زشت. پاسخ گناه کس دیگری هم بر گردن تو نیست و از عاقبت خود هم در آن سوی پرده چیزی نمیدانی!
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
(دیوان حافظ، ص ۱۲۱)
پیش از این، خیام چنین اندیشههایی را بیان کرده است که کسی را در پرده اسرار راه نیست.
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچ کس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
میخور که چنین فسانهها کوته نیست
(رباعیات، ص ۳۲)
در بیتهایی که از حافظ آوردیم، با ترکیبهای «نگارنده غیب» و «پردهدار» روبهرو شدیم که اشاره به خداوند است.
این هم موارد چندی از کاربرد معما در پیوند به راز هستی در غزلهای حافظ.
هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
(دیوان حافظ، ۷۵)
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
(دیوان حافظ، ص ۸۹)
وجود ما معماییست حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه
(دیوان حافظ، ص ۲۶۵)
پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
(دیوان حافظ، ص ۲۴۳)
حافظ در شناخت راز هستی سرگردان است و تلاش دارد به این راز برسد؛ اما خود را ناتوان از آن مییابد که بتواند این گره را بگشاید.
چیست این سقفِ بلندِ ساده بسیار نقش
زین معمّا هیچ دانا در جهان آگاه نیست
(دیوان حافظ، ص ۴۵)
چندان که زدیم لاف کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
(دیوان حافظ، ص ۶۸)
یکی از عقل میلافد دیگر طامات میبافد
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
(دیوان حافظ، ص ۲۳۳)
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
(دیوان حافظ، ص ۱۱۴)
همیشه چنین بوده است که هر گروه مذهبی درک و بینش خود را نسبت به هستی، حقیقت مطلق انگاشته است. چون گفتمانی در میان نبوده، پس شمشیر به شمشیر در برابر هم ایستاده و جنگیدهاند. گروهی پیروز شده و شگفتانگیز این که گروه پیروز پنداشته که حقیقت با آن است و تمام گروهها باید از آن پیروی کنند. این گروه بعد همه چیز را در چارچوب بینشهای خود دگرگون کرده است. گویی تاریح ادامه یک چنین تکرارهای خونین است. این در حالی است که کسی از آن سوی پرده، از سرِ غیب چیزی نمیداند.
ز سر غیب كس آگاه نیست قصه مخوان
كدام محرم دل ره در این حرم دارد
(دیوان حافظ، ص ۷۴)
حافظ این همه روایتهای گوناگون در پیوند به سِر غیب را قصههایی بیش نمیداند. چون این روایتها نمیتوانند گرهی از سِر غیب باز کنند. باز هم حیرت و بیخبری.
تا که پر نقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
(دیوان حافظ، ص ۸۸)
از راز گردش پرگار آفرینش چیزی نمیدانیم. آنکه این دایره مینایی را با گردش این پرگار رقم زده، برای ما روشن نیست که در گردش پرگار چه هنرنماییهایی کرده است. دایره مینایی استعارهای است برای آسمانها با آن همه نقش و نگار، ستارهگان، خورشید و ماه، اجرام آسمانی و جلوههای دیگری که دارند. این همه پرسش بیپاسخ و حیرت، گاهی ما را با گونهای هیچانگاری در شعر حافظ روبهرو میسازد.
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
(دیوان حافظ، ص ۱۸۴)
حاصلِ کارگه کون و مکان این همه نیست
باده پیش آر که اسبابِ جهان این همه نیست
(دیوان حافظ، ص ۴۷)
ما چیزهایی را در این کون و مکان یعنی در جهان، میبینیم و میشناسیم؛ اما این چیزها، همه آن چیزهایی نیستند که وجود دارند. کون و مکان، همین جهان است با همه چیزهایی که دارد. ما همه چیزهایی را که در جهان وجود دارند دیده نمیتوانیم. یعنی بیرون از دایره دید و فهم ما نیز چیزهایی وجود دارند که ما نه دیده و نه فهمیده میتوانیم.
آن گونه که گفته شد، دستکم از نظر علمی انسان آن سوی موجهای بنفش را دیده نمیتواند. رنگهایی در این جهان وجود دارد که انسان دیده نمیتواند. وقتی که چنین است بهتر همان است که برخیزی و باده پیش آری که این همه اسباب جهان بیرون از دایره فهم و دید ماست.