به آخرین اشعه آفتاب که در هنگام غروب رنگ نارنجی بر فراز شهر تابانده، خیره میشود. در کنار پنجره اتاق در میان نور نارنجیرنگ گم شده است و انتظار هماتاقیهایش را میکشد تا آنان از مرکز آموزشی برگردند و در مورد پختن غذای شب از آنان نظر بگیرد. شاید این آخرین نوبت غذایی باشد که شازیه برای دوستانش میپزد. با قدمهای آهسته و بیرمق از کنار پنجره به وسط اتاق میآید و از روزهای انتظار و امیدهای واهی که برای باز شدن دانشگاه، اخذ آزمون کانکور از دختران و یا هم به دست آوردن فرصت تحصیلی برونمرزی کیلومترها دور از خانه و خانواده از ولایت غور به کابل آمده، میگوید. بیقرار و نگران است. راهش را در میان انبوهی از ناملایمتها گم کرده است.
از اینهمه انتظار و به وصال نرسیدن، شکوه دارد. به پرندهای در قفس میماند که بالهایش را شکسته و نای پرواز را از او گرفتهاند. به دور از عزیزانش که انتظار کامیاب شدن او را میکشند، در اتاقی که آن را کرایه گرفته است، روز و شب را میگذراند و منتظر نور پس از تاریکی میماند. روزها، هفتهها و ماهها میگذرد و از آن نور که قرار بود امید بیاورد، خبری نمیشود. انگار پرنده خوشاقبال برای همیشه از شانههایش رخت بسته است. با کوهی از غم و یأس به تنهایی بار ناملایمتهای روزگار را بر دوش میکشد. در حالی که در کنج اتاق به سمت کتابهایش خیره میشود، آه جانگدازی از سینه بیرون میدهد و از روزی که با مشقت فراوان پدرش را راضی کرد تا او را از ولایت غور به کابل برای یادگیری زبان انگلیسی و سپری کردن آزمون کانکور بفرستد، یاد میکند. به خاطر زحمتهایی که بیحاصل ماند، اشک ندامت میریزد. میگوید که حاکمیت زنستیز طالبان و محدودیتهای روزافزون این گروه بالای زنان سبب شده است تا هم کار و هم تحصیلش را از دست بدهد. از طرفی، از بازگشت به خانه و روستایش نیز هراس دارد؛ زیرا پدر، مادر و خواهرانش انتظار دست پر او را میکشند.
شازیه بیستودوساله دانشآموز صنف 11 مکتب بود که دولت به دست گروه طالبان سقوط میکرد. پس از آن او نیز همانند صدها هزار دختر دانشآموز دیگر از ادامه کار و تحصیل باز میماند و بدون اینکه یک سال باقیمانده درسهایش را بخواند، از مکتب به دستور گروه طالبان فراغت حاصل میکند. پس از آزمونی که گروه طالبان از همه دانشآموزان صنف دوازدهم اخذ کرد، او نسبت به آینده درسیاش بار دیگر امیدوار میشود. پس از روزها خانهنشینی با اینکه خانوادهاش بعد از حاکمیت طالبان در وضعیت رقتبار اقتصادی قرار میگیرد، برای سپری کردن آزمون کانکور که تا آن زمان از سوی طالبان دستور لغو آن صادر نشده بود، به پدرش اصرار میکند تا او را برای ادامه درسهایش به کابل بفرستد.
پس از سفر به کابل، در صنفهای آمادهگی کانکور شامل میشود و یک سال با تلاشهای شبانهروزی بدون آب و غذای کافی آمادهگی کانکور میخواند و به امید سپری کردن این آزمون و کامیاب شدن به رشته دلخواهش از هیچ تلاشی دریغ نمیورزد؛ اما در یکی از اقدامهای زنستیزانه گروه طالبان مبنی بر وضع محدودیتهای تحصیلی بالای دختران، این گروه اشتراک دانشآموزان دختر در آزمون سرتاسری کانکور را نیز لغو میکند و بر سالها زحمت آنان خاک ناامیدی میپاشد. میگوید: «دور از خانه و خانودهام در اتاق کرایی که گاهی پرداختن کرایه آن نیز بر دوش پدرم سنگینی میکند، شب از روز نشناختم و درس خواندم تا به دانشگاه کامیاب شوم و با نتیجه خوب و دست پر بار دیگر به ولایتم برگردم و پدر و مادرم را ناامید نکنم؛ اما همه زحمتهایم با یک تصمیم ظالمانه گروه طالبان نابود شد و مرا به خاک سیاه نشاند. در دولت قبل خوب بود من و مادرم هر دو در یک موسسه کار میکردیم و به پدرم در تامین مخارج خانه کمک میشدیم و مشکلات اقتصادی کمتری داشتیم، اما اکنون که پدرم خیاط است، با درآمد کمش بازهم مرا اینجا فرستاد، چطور باید بیهیچ دستاوردی به خانه برگردم!»
شازیه با مادرش پیش از حاکمیت طالبان در ولایت غور در یک موسسه خارجی کار میکرد و از آن طریق در کنار درس خواندن، دوشادوش پدرش که خیاط است، نیاز خانواده هشتنفریشان را تامین میکردند، اما به قدرت رسیدن طالبان و وضع محدودیتهای شدید بر کار زنان، نهتنها او را از ادامه تحصیل بازداشته، بلکه یگانه منبع درآمدش را نیز از او و خانودهاش سلب کرده است. میگوید: «در غور در کنار اینکه درس میخواندم، چون زبان انگلیسیام خوب بود، مرا نیز در کنار مادرم در موسسه به وظیفه گرفت. کار در موسسه واقعا برای من و مادرم و همچنان برای همه اعضای خانوادهام خیلی خوب بود. میتوانستم برای آینده تحصیلی خود مقداری پول پسانداز کنم؛ چون همیشه به این خیال بودم که روزی از قریهای که زمینه پیشرفت در آن محدود است، پا فراتر بگذارم و به کابل بیایم و در دانشگاه کابل درس بخوانم و در آخر برای ادامه تحصیل به یکی از کشورهای خارجی سفر کنم.» خیال و آرزوی او به روشنایی ستارههای آسمان غور میمانست که با گذشت هر روز و هر شب درخشانتر میشد، اما گروه طالبان ابر سیاه سیلآسایش را بر رویاهایش گستراند و او را از دنیای خوب آرزوهایش به سوی بدبختیها کشاند.
او اکنون با وضعیت رقتبار اقتصادی در خانهای کرایی با تعدادی از دوستانش زندهگی میکند و امیدوار است که تصمیم طالبان مبنی بر اخذ آزمون کانکور از دختران تغییر کند، اگرچه آن را محال میداند. در کنار آن میکوشد تا فرصت تحصیلی برونمرزی بیابد، اما اکنون این نیز برایش دستنیافتنی شده است؛ زیرا گروه طالبان دختران را از رفتن به کشورهای خارج برای ادامه تحصیل منع کرده است. این گروه پیش از این دهها دختر را که با مشقتهای فراوان قادر به اخذ بورسیه تحصیلی از کشورهای مختلف اروپایی شده بودند، اجازه پرواز از میدان هوایی نداد. شازیه اکنون که همه درها را به رویش بسته میبیند و از خانه رفتن نیز هراس دارد. میگوید: «از اینکه دست خالی بدون هیچ دستاوردی به خانه برگردم، هراس دارم. میترسم که مبادا قلب پدرم که با دستتنگیاش مرا حمایت میکرد، آزرده شود و برای خواهرانم که از من کوچکترند الگوی ناکامی تلقی شوم.»
در حالی که چارهای جز برگشت به روستا ندارد، نگاهی غمگینی به بکس سفری که در کنج اتاقش دیده میشود، میاندازد و میگوید روزی که غور را به قصد کابل ترک کرده بود، مادرش آن بکس سفر را از یکی از همسایههایش قرض گرفته و به آنان گفته بود که روزی دخترش با دست پر باز خواهد گشت و آنگاه در بدل این بکس کهنه، بکس جدید و بزرگتری خواهد آورد؛ اما او اکنون مجبور است بساطش را که چیزی جز چند دست لباس فرسوده و چند جلد کتاب نیست، در همان بکس کهنه ببندد و با ناامیدی از هماتاقیهایش که همانند او از ولایتهای مختلف برای فرصت تحصیل آمدهاند، خداحافظی کند و به خانه برگردد.