نگاههایش صد سخن ناگفته از جفای روزگار دارد. روزگار سیاه یک عمر حال خوش را از او ربوده است. جز پوست و استخوان چیزی در تنش نمانده و قد استوارش به خمیدهگی گراییده است. صورت بشاش جوانی را بهسختی روزگار باخته است. ترکهای دستانش روایت سالها رنج را بازگو میکند. سالها در لای کشتزارها، دامداری، آتش داغ تنور و کارهای شاقه دیگر خزیده و تن سوزانده است. فایزه خانم سختکوش و باهمت است. سیاهی روزگار او را سختکوش به بار آورده است. به اندازه ده مرد کارهای طاقتفرسا انجام میدهد. فرسخها راه دشوارگذر را پیاده برای بهدست آوردن دوصد افغانی در روز طی میکند. با کلمه آسودهگی و رفاه بیگانه است. زمانی که اندکی قد از زمین برافراشت و نشانههای نوجوانی بر او نقش بست، خود را بهعنوان عروس در کنار مردی دید که همسن پدرش بود. نوجوانیاش را با خواستههای جنسی و لتوکوب شوهر پیرش سپری کرد و جوانیاش را در راه مراقبت از تنه نیمهدم او. در حالی که هیچ چیزی از خانهداری و شوهرداری نمیدانست، برادرش او را مجبور به ازدواج کرد. او در خانهای عروس شد که دختران و پسران سه زن قبلی شوهرش نسبت به او بزرگتر و یا همسن او بودند. یک عمر زندهگیاش در مدار درد چرخید و از آن خلاصی نیافت. سالها گذشت و زندهگی فایزه رنگ عوض نکرد. بدبختتر شد، اما خوشبختی هیچگاهی سراغش را نگرفت.
فایزه خانم 35 ساله با انبار غم و وضع بد اقتصادی در حومه شهر کابل با شوهر مریض و فرزندانش زندهگی میکند. او شش فرزند دارد: سه دختر و سه پسر. روایت زندهگیاش تلخ و طاقتفرساست. زندهگی را با غم آغاز و با انبوهی از مشکلات تا این دم رسانده است و آیندهاش را نیز تیرهوتار میبیند.
زمانی که کودکی بیش نبود، برادرش او را در عوض دختری که دوست داشت به مامای معشوقهاش، مردی که همسن پدرش بود به شوهر میدهد. فایزه همانند بسیاری از دختران روستایش که در سن سیزده یا چهاردهسالهگی به شوهر داده میشدند، تن به ازدواج میدهد. بیخبر از این که شوهر او مرد کهنسال است و دختران روستا نسبت به او خوشبختترند. سازوسرود مجلس عروسی برادرش برپا میشود و همه در شادی او شادند، اما فایزه را با یک مراسم ساده بدون دهل و سرنی به خانه شوهرش میفرستند. او حتا در روز مراسم عروسی شوهرش را نمیبیند و تصور میکند با مرد جوان و خوشسیمایی عقد کرده است؛ اما با دیدن شوهرش در شب عروسی که مرد بزرگسالی مینماید، تازه میداند که چرا برادرش بهخاطر فرستادن او به خانه شوهر عجله داشته است. دیگر خانه شوهر رسیده است، کاری جز اشک ریختن و ترس از دستش برنمیآید. راه فراری هم نیست، اگر این کار را کند ابتدا شوهر و بعد برادرش او را «لکه ننگ» دانسته و به قصد ستاندن جانش او را از اعماق زمین هم که شده پیدا خواهند کرد.
او عروس خانهای شد که شوهرش از سه زن قبلیاش فرزندان دختر و پسر زیادی داشت و دختران شوهرش از او بزرگتر و یا همسن وی بودند. به همین دلیل نهتنها خدمتگزار شوهر شد، بلکه امر و نهی دختران شوهرش نیز بر او اضافه شد. در حالی که هیچ چیزی از خانهداری و شوهرداری نمیدانست، تا به خانه شوهر رسیده بود، نان پخته بود، زمین خیشاوه کرده بود، گوسفند چرانده بود، برف جاروب کرده بود و نان همه اعضای خانواده شوهر را آماده کرده بود. همه کار پرمشقت روستا را بر شانههای کوچکش گذاشته بودند. در حین نوجوانی و زیبایی زنی شده بود که از شدت کار گونههایش سرخ و ترک برداشته بودند، و دستان لطیفش به سنگ بدل شده بودند. از لباس خوب و پاک خبری نبود. از طلوع بامداد تا غروب شام بیرون از خانه در پی انجام کارهای پرمشقت روستا بود.
چرخ زندهگی او را در منجلابی فرو کرده بود که خلاصی از آن جا با تاوان جانش همراه بود. با این که همانند پیشخدمت صبح تا شام برای رفاه شوهر و خانواده شوهرش کار میکرد، از سوی آنان مورد ضرب و شتم نیز قرار میگرفت. شوهرش دست سنگینی داشت و به بهانههای مختلف او را به زیر مشت و لگد میگرفت، تا میتوانست میزد و فحش نثارش میکرد. هنوز استخوانهایش درد میکند، نشانههای تازیانه را بر سر و گردنش دارد؛ اما با آن هم از شوهرش که اکنون در بستر مریضی است و توان راه رفتن و ایستادن را ندارد تا پای جان مراقبت میکند.
پس از سالها زندهگی در روستایی که کارش خزیدن در آتش داغ تنور، بیل زدن در زمینهای زراعتی، مشت و لگد خوردن و زاییدن بود، به کابل میآید؛ شهری که فکر میکند پس از سالها دور از دختران شوهرش که همه عروسی کردهاند، اندکی آسودهخاطر خواهد شد. زندهگی نو و خانه نوش را این بار در شهر کابل دستوپا میکند. اما آسوده شدن در تقدیر او نیست. پس از یک سال زندهگی در کابل، شوهرش که دیگر پیر و ناتوان شده بود، از دستوپا میماند. زبانش بند میشود و در بستر مریضی زجر میکشد.
بعد آن روز، سنگینی کولهبار روزگار بر شانههای فایزه دوچند میشود. نوجوانیهایش را با لتوکوب و ناسزا گفتن شوهرش بهسر میکند و جوانیهایش را برای مراقبت از او. دو سال است که از شوهر فلجش همانند کودک پرستاری میکند: «در طول زندهگی روز خوش ندیدم. تا وقتی دستوپای داشت مرا لتوکوب میکرد و حالا که از هر دو مانده مثل یک طفل کثافت کاریهایش را جمع میکنم.» با این که سنی ازش نگذشته است، اما سختی روزگار کمر او را خمیده و تنش را نیمهجان کرده است.
او این روزها نهتنها از شوهر مریضش پرستاری میکند، بلکه شرایط بد اقتصادی او را وا داشته از صبح تا شام در فارم بادرنگ برای بهدستآوردن دوصد افغانی در روز جان بکند. پس از حاکمیت طالبان و بیکار شدن دو پسر بزرگش، وضعیت اقتصادی آنان همانند بسیاری از مردم با رکود مواجه شده است: «وضعیت اقتصادی ما خیلی خراب است. گاهی حتا نان خشک برای خوردن پیدا نمیشود. مجبور هستم کار کنم.» فایزه روزها را در فارم بادرنگ سپری میکند و شبها را برای مراقبت از شوهر و ریسیدن پشم در خانهاش، تا از گرسنهگی تلف نشوند. او سه پسر و سه دختر دارد که اکنون همه بزرگ شدهاند؛ اما آنان نیز هیچگاه دستیار خوبی برای مادر رنجدیدهشان نمیشوند. سنگینی روزهای بد زندهگیاش را که برادرش برای او رقم زده است، سالهاست که بهتنهایی بر دوش میکشد.
حالش وصف شدنی و روایت روزگار سختش شنیدنی است. او را زن گفته صدایش را خفه کرده اند. سالها رنج را بدون بلند کردن صدا تحمل کرده است. از نگاههایش میشود همه دردهای او را در طول زندهگی خواند و ناآرامیهای این روزهایش را دید. فایزه بیچاره و درمانده است. نه خانه پدر برای او مکان آرامش شد، نه خانه شوهر و نه فرزندانش تکیهگاه او شدند. در حالی که از جفای روزگار سخت خسته است، دلش میخواهد روی بالشتی سر بگذارد و هیچ گاه از آن سر بر ندارد. بارها با خود میگوید: «هیچگاهی برادر خود را نمیبخشم.»