نوروز سال ۱۳۸۸ نتایج کانکور آمد. سه سال زحمت من و دعاهای بیبیام و حتا دعاهای مادر «بالته» قبول افتاده بود. هنگام درس خواندن و یا هم وقتی من را کتاب در دست میدیدند میگفتند: «بهخیر کامیاب شوی!». این بهخیر کامیاب شویها و زحمات من ثمر داده بود. روی ورق کوچک نام سه نفر با نمره و نتیجهاش نوشته شده بود. من در دانشگاه کابل و در رشتهای که اکثریت اشتراککنندهگان کانکور آن سال انتخاب کرده بودند، کامیاب شده بودم. نوروز و کامیابی در کانکور باعث شده بود که خوشحالی همه اهالی خانه و کوچه ما دوچند شود. بهار در حوالی ما کافی بود بیاید تا ما غصه از دل بتکانیم و مست و مدهوش زندهگی و طبیعت شویم. حویلی ما پر از درختان بادام بود که شگوفههای سفید و صورتی آن، رایحه خوش شگوفههای درختان و نتیجه خوب کانکور همه را به وجد آورده بود. مادرم یک سیر برنج تَر کرد و همه همسایهها را به محفل کامیابی من دعوت کرد. زنان همسایه و دختران اهالی همه خینه در دست گذاشته و با صورتهای خندان نوروز و کامیابی من را تبریکگویان وارد خانه میشدند و همه با خود شیرینی، کلوچه و یا هم سمنک آورده بودند.
یکی از زنان همسایه ما که حویلی آنها اندکی از ما دورتر بود آمد و تبریک گفت. از خانه آنها هم یک نفر امتحان داده بود، من پرسیدم که فلانی در چه کامیاب شده است؟ گفت: «انجنیری کابل». در آن نوروز همه ولسوالی ما از نتایج کانکور یکدیگر خبر شده بودند و جز من، یک دختر دیگر و یک پسر کس دیگری در رشته بالاتر و بهتر کامیاب نشده بود؛ اما حالا این زن میگفت که برادر شوهرش در رشته انجنیری دانشگاه کابل کامیاب شده است. من تعجب کرده و حتا حسودی کرده بودم که چهطور امکان دارد که کسی به انجنیری دانشگاه کابل کامیاب شود و خانوادهاش هیچ خوشحالی برایش نکند. بارها پرسیدم که بهراستی در انجنیری کامیاب شده است، همان جواب را گفت. من کم کم داشتم نگران میشدم که یک پسر از حوالی ما به رشته بهتر از من کامیاب شده است که خواهر آن پسر گفت: «نه در مزار کامیاب شده است.» این جا اندکی شکم به یقین میرسید که اینها دارند در مورد نتیجه پسرشان دروغ میگویند. من قرار نداشتم و باید میفهمیدم که کسی در آن حوالی در رشته بهتر از من کامیاب نشده است. سرانجام تا آخر روز فهمیدم که ایشان در رشته زراعت دانشگاه بلخ کامیاب شده است. دلم جمع شد.
منظورم از این حکایت این است که در فاصله پانزده سال به قدری جامعه ما ویران شده که دختران فکر رقابت با پسران چه که حتا فکر داشتن فرصتهایی که پسران دارند را هم نمیتوانند داشته باشند. رفتن به مکتب و دانشگاه از خواستههای محال و ناممکن دختران شده است. در سال ۱۴۰۳ وقتی از کانکور و دانشگاه رفتن دختران حرف میزنیم، در واقع از یک دریغ و از یک حسرت بزرگ حرف میزنیم. زمانی که ما در دانشگاه بودیم و بازار حجاب و دختران محجبه گرم بود، دختران مکلف به داشتن حجاب نبودند؛ اما دختری هم که حجاب را رعایت میکرد و محجبه بود محبوب بود و تحسین میشد. ما از استاد میخواستیم که در مورد دخترانی بگوید که در دوران جوانی آنها به دانشگاه میآمدند. استاد میگفت: «همصنفیهای ما چادر نمیپوشیدند، اما دخترانی بودند که حجب و حیای آنها را کسی نداشت.»
محله ما هنوز هم پرجنبوجوش است. عیدها و محافل نوروز را خیلی گرم و صمیمی تجلیل میکنند، اما در این سه نوروزی که گذشت، دختران ما دیک سمنک و دیکهای بزرگ برنج نگذاشتند تا کامیابیشان در دانشگاه را با میله نوروز یکجا تجلیل کنند. دختران محله ما حالا در سن ۱۶ سالهگی نامزد میشوند و گرفتار رسوم و رقابتهای زنایورداری و احترام به خشو و خانواده خسران میشوند. دختری از شاگردان خودم را که لایق بود و هزار آرزوی بزرگ برای کامیابی و پیشرفت داشت، نامزد کردند. عکسهای نامزدش را در پروفایل واتساپ خود میگذارد، اما به من گفت که نامزدش خیلی اخلاق بد دارد و زندهگی کردن با او مثل زندهگی کردن در جهنم است. با این حال، او هیچ راه و چارهای ندارد جز اینکه بپذیرد سرنوشتش همین بوده و برود در خانهای که ۲۱ نفر در آن یکجا زندهگی میکنند و با عروسهای دیگر آن خانواده یکجا نوبت کار بگیرد تا غذای شب، چای صبح و نان چاشت آن ۲۱ نفر را آماده کند تا باشد که خانواده شوهرش از او راضی شود.
سه تن از دختران نوجوان که بزرگترین آنها ۱۸ سال سن دارد، از خانواده خودم نامزد شدهاند و در انتظار عروسی و پوشیدن لباس سفید هستند. وقتی این سه نفر را نامزد میکردند من حتا نگفتم که چرا این کار را میکنید. برای خودم حق ندادم که حتا سوال کنم؛ چون جواب را از قبل میدانستم. والدینشان میگفتند: «در این شرایط دختر را چهطوری نگه کنیم؟» حق داشتند و فقط برای آن سه دختر نوجوان که میرفتند با زندهگی در خانه شوهر و خسران مقابله کنند و جوان نشده و زندهگی را نفهمیده با آن بجنگند، آرزوی خوشبختی کردم و بس.
مادرم خوشحال بود که برای برادرزاده و خواهرزادههایش نامزدهایشان عیدی و نوروزی چه که حتا افطاری هم آورده است. من هم خوشحال شدم که آن پرندههای معصوم اینطوری قدر میشوند، اما در بدل آن قدر شدنها چه شب و روزهای وحشتناکی در انتظارشان نشسته است که آن را نمیتوانند حتا حدس بزنند. آن سه دختر به سه زنی تبدیل خواهند شد که سواد معلم شدن و نرس شدن را نخواهند داشت. آنها هیچ انگیزهای به اینکه زن هم میتواند کار کند و درآمد داشته باشد نخواهند داشت. آن سه دختر به سه زنی تبدیل خواهند شد که دخترانی مثل خودشان و پسراني که جای دیگری جز مدرسه و مسجد قشلاق برای درس خواندن و آموختن سراغ ندارند، به دنیا خواهند افزود. دختران ما در صف زنان چشم و گوش بستهای ایستادهاند که نسل این ملت را ادامه میدهند، به جمعیت کلمهگوی میافزایند و به ماشین تداوم نسل مردانی تبدیل میشوند که مکتب و دانشگاه را بهروی آنها بسته و در آخر هم با تفاخر و طمانینه میگویند که «نوروز را تبریک نگویید، حرام است.»