اعتماد دو سطح دارد، یکی داخلی و دیگری خارجی. منظور از اعتماد در عرصه سیاسی این است که در سطح داخلی تودهها به نخبهگان سیاسیشان، چه احزاب و چه رهبران سیاسی اعتماد داشته باشند، اعتماد به صداقت و اعتماد به لیاقتشان. اعتماد در سطح خارجی این است که کشورهای دیگر، بهویژه کشورهایی که موثر هستند به آن کشور بهمثابه یک کلیت اعتماد کنند و بهعنوان شریک یا طرف معامله به آن باور داشته باشند. افغانستان در هر دو سطح دچار بحران است، و دیری است که چنین اعتمادی از میان رفته و دیری طول خواهد کشید تا این اعتماد از نو شکل بگیرد.
چرا عنصر اعتماد در سیاست مهم است؟ اعتماد مبنایی برای برقراری روابط، شروع همکاری، شکلگیری شراکت، انعقاد همپیمانی، و سایر پیوندهای مشترکی است که کشورها و دولتها را به هم گره میزند و آنان را در فراز و فرود حوادث در کنار یکدیگر قرار میدهد. در دنیای امروز بیش از هر زمان دیگری ضرورت به همکاریهای منطقهای و جهانی میان کشورها احساس میشود، و هر روز که میگذرد درهمتنیدهگی روابط کشورها در دهکده زمین افزونتر میگردد و اثرگذاری متقابل میان آنها افزایش مییابد، بهگونهای که حادثهای در غزه میتواند توازن قوای قدرتهای بینالمللی در خاور میانه را تحت تاثیر قرار بدهد، همچنان که انتخابات امریکا میتواند بر نقاط وسیعی از جهان تاثیرات و پیامدهایی داشته باشد. در چنین وضعیت پیچیده و درهمتنیدهای، اگر میان کشورها روحیه همکاری حاکم نباشد و به جایش تنش و منازعه حکم براند، آسیبهای آن دامن بسیاری را خواهد گرفت، چه زود و چه دیر.
آنچه تقابل را به تعامل و تفاهم تبدیل میکند اعتماد میان کشورهاست، و کشورهایی که ضعیف و آسیبپذیرند به جلب اعتماد سایر کشورها، بهویژه کشورهای قدرتمند نیاز چندین برابر دارند. از دوران استعمار قرن نزدهم به اینسو، کشورهای ضعیفتری که در مدار ابرقدرتها قرار داشته و از حمایت آنها بهره بردهاند به درجاتی به ثبات و توسعه رسیدهاند. زیرساختهایی که هماکنون در مناطق شبهقاره و در برخی از کشورهای جنوب آسیا، شمال افریقا و آسیای میانه وجود دارد محصول همان دوران است که پس از استقلال نیز به کار توسعهشان آمد. برعکس، کشورهایی که روابط مستحکمی با هیچ طرفی نداشتهاند، مانند افغانستان، به میدان کشمکش این قدرتها تبدیل شده و تنها هزینه جنگ آنها را پرداختهاند بدون اینکه خود سودی ببرند. از این جهت، افغانستان بدون داشتن نظام قابل اعتمادی برای کشورهای جهان هیچ گاه به ثبات پایدار نخواهد رسید و راه توسعه و شکوفایی را در پیش نخواهد گرفت.
اعتماد چهگونه بهوجود میآید؟ اعتماد برپایه شناخت متقابل شکل میگیرد، چه در میان افراد و چه در میان کشورها. شناخت کامل البته هیچ گاه ممکن نیست، و طبق آنچه در معرفتشناسی میخوانیم، شناخت محصول فرایند ترکیبی از عوامل ذهنی و عینی است و به پیدایش تصاویری میانجامد که مبنای تعامل افراد و گروهها قرار میگیرد. از دیرباز، بخشی از تلاش انسانها چه در سطح فردی و چه در سطح جمعی معطوف به ارایه تصویری از خود به دیگران بوده است تا زمینه اعتماد متقابل را فراهم آورند. اساساً یکی از عوامل پیدایش تمدن انسانی و پیشرفتهای حاصل شده در زندهگی اجتماعیشان عنصر اعتماد بوده است. هنگامی که اعتماد وجود نداشته باشد شک و تردید جایش را میگیرد و در اثر آن هراس و نگرانی گسترش مییابد و مردم بهجای همکاری به دفاع و نبرد خواهند اندیشید. جوامعی که از دانش و آگاهی محدودی برخوردارند، غالباً با شک، تردید، ترس و دلهره به دیگران مینگرند و نمیتوانند راههای تعامل و تعاون با دیگران را پیدا کنند. در فقدان اعتماد نه تجارتی به راه میافتد و نه تبادل تجارب در عرصههای علم و صنعت و نه دیگر همکاریهای لازم.
اعتماد خارجی تا حد فراوان بسته به اعتماد داخلی است. یعنی هنگامی کشورهای دیگر به جامعه و مردمی اعتماد میکنند که مردم آن کشور خود به یکدیگر اعتماد داشته باشند و میانشان همبستهگی و یکپارچهگی حاکم باشد. کشوری که از درون پاشیده و گرفتار انواع شکافهاست و گروههای سیاسی، مذهبی و قومیاش در تنش و درگیری بهسر میبرند، نمیتواند اعتماد کشورهای دیگر را فراهم آورد. در چنین جامعهای هیچ کس برای سرمایهگذاری مخاطره نمیکند و هیچ کس آن را بهعنوان شریک قابل اعتماد نمیشناسد. کشورهای پرمنازعه و آکنده از کین و نفرت کشورهایی پیوسته در حال فروپاشیاند و در بهترین حالت دچار رکود و ایستایی، که راهی به تحرک و پیشرفت ندارند. افغانستان در شرایط کنونی یکی از بارزترین نمونه از این دست کشورهاست و به همین علت نه سلطه حاکم در آن را کسی بهرسمیت میشناسد و نه دولتی برای برقراری روابط و عقد قراردادها و بستن پیمانها با آن اشتیاقی نشان میدهد.
این مشکل تنها متوجه گروه حاکم نیست، که پیشینه خونین و وحشتناک دارد. سایر گروههای سیاسی افغانستان نیز به شدت از بحران اعتماد رنج میبرند. این گروهها در بیشتر از دو سالی که از سقوط نظام پیشین گذشته است و شاهد یکی از تاریکترین دورانهای تاریخ معاصر افغانستان هستند، نتوانستهاند بر بیاعتمادیهای به میراث مانده از دوران جنگها و رقابتهای گذشته چیره شوند و میان خود پیمانی برای همکاری ببندند. تصویر مردم ناسازگار و متخاصم از افغانستان سالهاست که در ذهن بسیاری از خارجیان نقش بسته و بسیاری را به این نتیجه رسانده است که به این مردم بهمثابه یک کلیت، یک ساختار بههمبسته، و یک دولت – ملت به معنای امروز نمیتوان نگریست و به آن اعتماد کرد. این را میتوان در کتاب و نوشتههای سیاسی صاحبنظران دیگر کشورها درباره افغانستان به تکرار دید.
شاید همه تقصیر بر دوش مردم افغانستان نباشد. کشورهای ضعیف و آسیبپذیر میدان تاختوتاز قدرتهای بزرگتر میشوند و دخالت آنان در امور کشورهای کوچک برپایه منافع خود، یکی از عوامل افزایش تنشهای مذهبی، قومی و سیاسی بوده و همچنان هست. با اینهم، دخالت دستهای خارجی به هیچ صورت مسوولیت نیروهای داخلی را کاهش نمیدهد. وظیفه رهبران سیاسی و جریانهای اثرگذار اجتماعی این است که اعاده اعتماد بربادرفته را اولویت خود بگردانند تا از شکافهای موجود به شکل محسوسی کاسته شود. برای ایجاد اعتماد گامهای متعددی باید برداشت، باید از اسارت گذشته رها شد، باید امور سلیقهای را با امور اساسی مخلوط نکرد، باید درک تازه از ژئوپلیتیک منطقه و جهان پیدا کرد، باید آداب گفتوگو و تعامل را فراگرفت، باید فرهنگ تنوع و تکثر را بهرسمیت شناخت، و باید اصل را بر وصل گذاشت نه بر فصل.