باقی قایلزاده شعری دارد زیر نام «رایت میدان کارزار». در این شعر شاعر از زبان یک دختر جوان روایت میکند که چهگونه نامزدش را برمیانگیزد تا به کارزار استقلال برود! این گونه شاعران با چنین شعرها در حقیقت تلاش کردهاند تا هیچ گاهی مفهوم واژه استقلال در ذهن مردان و زنان این سرزمین کمرنگ نشود. زمانی که دولت دستنشانده وجود دارد و شاعری از استقلال و آزادی میگوید، این خود نمایانترین مخالفت با دستگاه حاکم است. قایلزاده در این شعر گذشته از این که روایتگر همت و آزادیخواهی دختران و زنان این سرزمین است، در جهت دیگر به دختران و زنان روزگار خود اندرز میدهد که تا وقتی مساله آزادی و استقلال کشور در میان است، دیگر همه دغدغههای زندهگی را باید در پای آن قربانی کرد.
ای قامت تو رایت میدان کارزار
وی بازوی تو طوق گلویم به افتخار
در بین دختران جهان شاد و خرمم
از همت شجاعت تو دارم انتظار
در چشم من چو شام زفاف است رفتنت
خود را چو اشک در قدمت میکنم نثار
شادم که در هوای وطن میپری چو باز
شاهین خصم را به یقین میکنی شکار
از خون اگر وضو نکنی، نیست طاعتت
مقبول بارگاه خداوند کردگار
ای عاشق دلیر! امانت ز من به تو
این خنجری که از پدران است یادگار
در قلب دشمنان وطن زن به یاد من
هنگام بازگشت، پر از خون برم بیار
تا قسم تحفه بر سر قبر پدر برم
جشنی به پا کنیم به بالین آن مزار
آنگه به روح پاک شهیدان مملکت
لالخاصه پردلان شجاع بزرگوار
دست دعا بلند نمایم به سوی حق
آن وقت بر لبم دو لب خویش برگذار
واحسرتا! که زخم خوری از قفای سر
در نزد دختران بناییم شرمسار
آنجا برو که من به امیدت نشستهام
دارم به روز فتح تو در خانه انتظار
«باقی» به دختران قزلباش یک به یک
بیپرده گوی قصه دوشیزهگان پار
همان، ص 120
باقی قایلزاده همان قدر که از حاکمان و خیانتگران به وطن بیزار بود، به همان پیمانه با شخصیتهای وطندوست، مبارز، آزادیخواه و فرهنگی کشور دوست بود و با آنان تفاهم و نشست و برخاست داشت. چنان که حاجی سرور دهقان، سید اسماعیل بلخی، داکتر عبدالرحمان محمودی، آصف آهنگ، میر علی احمد شامل، محسن طاهری، غلام سرور جویا، استاد نوید، غلام حضرت شایق، داکتر حسین بهروز، یوسف آیینه، ملنگ جان، مسرور نجیمی، داکتر اکرم عثمان و شمار دیگری از روشنفکران به گفته مردم، یاران گرمابه و گلستان او بودند؛ به خانه او رفت و آمد داشتند و با هم در پیوند به موضوعات سیاسی – اجتماعی، شعر و ادبیات گفتوگو میکردند. به همینگونه، قایلزاده با شماری از نخبهگان موسیقی آن روزگار چون استاد سرآهنگ، استاد شیدا، استاد رحیمبخش، سخی احمد حاتم و شمار دیگر دوستی داشت.
این سخن را بسیار شنیدهایم که گویا لقب «سرآهنگ» را به استاد محمد حسین، محمد ظاهرشاه داده است. باری در نوشتهای که در پیوند به استاد داشتم، من نیز چنین نوشته بودم. بعداً جاودان یاد میر اسماعیل مسرور نجیمی یادداشتی بر نوشته من داشت که تا جایی میپندارم، در سایت کابلنات نشر شده بود. نجیمی در آن نوشته گفته بود که این لقب را نه ظاهر شاه بلکه شاعر نابینا باقی قایلزاده به استاد داده است. این گونه به یاد میآورم که نجیمی بزرگوار چنین عبارتهایی را نوشته بود: در یکی از شبها که استاد در جمعی از دوستان صاحب دل که استاد عبدالحمید اثیر مشهور به قندیآغا نیز حضور داشت، همهاش از بیدل میخواند و چنان بود که گویی آن کوه معنا و کوه آواز باهم میآمیختند. در پایان باقی قایلزاده چنین لقبی را برای استاد پیشنهاد کرد که استاد و همه یاران از آن استقبال کردند. از آنگاه به بعد، استاد محمد حسین بهنام سرآهنگ معروف شد و الحق که لقبی است سزاوار به آن کوه موسیقی و آواز.
محمد آصف آهنگ در نوشته «باقی قایلزاده، شاعر نابینا» مینویسد که پس از پایان جنگ جهانی دوم، افغانستان به حیث یک دولت مستقل، عضویت سازمان ملل را بهدست آورد. به گفته او: «پس از اعلامیه حقوق بشر ملل متحد، اولین صدای دموکراسی و مشروطهخواهی را عبدالرحمان محمودی بلند کرد و خواستار رهایی زندانیان سیاسی و طالب خواسته برحق مردم گردید. از پی صدای داکتر محمودی، ماما باقی قایلزاده همصدا گردید و این صداها به فریاد مبدل گردید».
همان، ص 42
داکتر اکرم عثمان نوشتهای دارد زیر نام «به یاد نماد مقاومت و آزادهگی». او در این نوشته خاطره خود از قایلزاده را این گونه بیان میکند: «نفس گرم و سخن نرمی داشت و از بام تا شام مشغول تبلیغ عدالت اجتماعی و تنویر جوانها بود. اتاقش به مدرسهای میماند که جدیترین مسایل جامعه ما در آن سبک و سنگین میشد و مامای همهگان، باقی قایلزاده، همیشه قطبنما و چراغ راه بود و حرف آخر را میزد و عقد مشکل را میگشود. باری شنیدم که ماما باقی را در ولایت کابل حصاری کردهاند، چند روزی بعد که سراغش را گرفتم تازه اشکهای مادرش خشکیده بود. با خوشحالی رقیقی مژده داد: باقی جان را به خیر به خانه آوردند، اگر دیر میکردند، میمردم. ماما را استوارتر یافتم. با نیشخند حکایت کرد: با من درمانده بودند که چه کنند. زندانیها به دورم جمع میشدند و با شور و حرارت گپهایم را میشنیدند. چیز به درد بخوری نداشتم که از من بگیرند – نه بینایی، نه پول و نه هم وجود سالم. اتهام بستند که کمونیست هستم.
پرسیدم: کدام یک برای شما خطرناکتر است، باقی یا کمونیسم؟
قوماندان جواب داد: هر دو.
جواب دادم: پس من هر دو هستم. پرولتر و رنجبر حقیقی که از دار دنیا حتا صحت نیز ندارد که از او بستانند! از سر ناچاری آزادم کردند. میترسیدند که زندانیها را گمراه کنم.»
همان، ص 49
قایلزاده عاشق سرزمین خود است. عاشق همبستهگی مردم. نجات مردم را در یک پارچهگی آنان میداند و نظام حاکم را عامل بدبختی مردم. ازاینرو، رفتن در کام آتش را بهتر میداند که به شاه و صدراعظم احترامی داشته باشد. برای آن که او نمیتواند با دشمنان مردم کنار آید. دوست دارد تا خیانت پیشهگان بر دار آویخته شوند.
پیکر مجروح میهن گر نشد مرهم کنم
تا دوام عمر، باید نوحه و ماتم کنم
ای وطنداران عروس مملکت بیپرده شد
خاک قبر محرم اندر چشم نامحرم کنم
اختلاف مذهب و قومی کند کشور خراب
سازمان طرح این نیرنگ را درهم کنم
ثروت ملی دو چندان میستانم زین و آن
ناخلف باشم اگر یک پول مسی کم کنم
من نمیگویم وکالت یا وزارت نارواست
لیک ارباب خیانت را به دار غم کنم
راست در آتش روم آن دم که مانند کمان
پیش شاه و صدراعظم، قامت خود خم کنم
گفت رقاصان ساز اجنبی در مرز و بوم
نغمه «باقی» خراب آهنگ زیر و بم کنم
همان، ص 140