ناپایداری جهان در شعر حافظ
اندیشههای خیامی به گونه پراکنده در غزلهای حافظ بازتاب دارند؛ اما گاهی هم در یک غزل رشتههای گوناگون و رنگرنگ چنین اندیشههایی را میبینیم که با هم آمیختهاند. چنانکه این جا در این غزل تبلور به هم آمیخته بخشی از اندیشههای خیام را میبینیم.
شراب و عیش نهان چیست؟ کار بیبنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه بادا باد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاوس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم برباد
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خرابآباد
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلا و آب رُکناباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
(دیوان حافظ، ص ۶۳-۶۴)
حافظ این غزل را با سرزنش ریاپیشهگان آغاز میکند. نوشیدن پنهانی شراب را کار نادرست میداند. کاری که در رسم رندان، پسندیده نیست. برای آنکه کاری است آمیخته با ریا. در حالی که رندان از ریا بیزارند و نمیخواهند در رفتار خود چیزی را از مردم پنهان کنند. بیریایی خود در لذتجویی را بهتر و بالاتر از زهدفروشی میداند.
او که از ریا بیزار است و با ریاپیشهگان در ستیز، هراسی به دل از ملامت مردم ندارد و با هرچه بادا باد خود را در صف رندان میزند. رندان، درون و بیرونشان یکی است. سرزنش مردم را میپذیرد و میخواهد در صف رندان با اراده خود زندهگی کند. با آیین آنان زندهگی کند که رنگ مردمفریبی و سالوس ندارد.
حافظ میخواهد بگوید که ریاکاری تنها در عبادت، زشت نیست؛ بلکه پرداختن به عیش نهانی نیز گونهای از ریاکاری است و زشت است. ریاکاری از هر کسی و به هرگونهای که باشد زشت است.
در بیت دوم به مساله شناخت هستی میپردازد. میگوید که گره دل بگشای! یعنی این همه دلتنگ مباش، آسوده خاطر باش که تدبیر، خرد و آگاهی هیج مهندسی به رازهای مهندسی پیچیده سپهر ره نمیبرد. ما نیز به این رازها ره نمیبریم. این سپهر رازناک گذشته از این همه رازناکی و پیچیدهگی، از آن همه رویدادهای بزرگی که بر ما گذشته است نیز هزار گونه افسانهها به یاد دارد. شاهد همه رویدادهایی بوده که بر ما گذشته است. حافظ در این بیت، انسان را بخشی از نظام هستی میداند، نه حاکم بر آن.
در دو بیت دیگر به بیان ناپایداری هستی و زندهگی میپردازد. قدح شراب، کاسهای است که از خاک سر جمشید، بهمن و کیقباد ساخته شده است. آنان با آن که شاهان بودند، مُردند و از خاک آنان کوزه و قدح شراب ساختهاند.
قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسه سر جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاوس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم برباد
قدح به شرط ادب گیر، گذشته از اینکه تاکیدی دارد بر آداب میگساری، در جهت دیگر تاکیدش بیشتر بر یک شکوه بزرگ اسطورهای و تاریخی – فرهنگی برباد رفته است. گونهای نوستالژی تاریخی – فرهنگی در این بیت حس میشود.
حافظ تاکید میکند که ترکیب این قدح از کاسه سر جمشید، بهمن و قباد است. باید ادب از دست نگذاری. بدینگونه او ذهن ما را به آن سوی تاریخ، به سرزمین اسطورهها، پرتاب میکند.
در این ادب نگهداشتن یک پند بزرگ حکیمانه وجود دارد. شاهانی که دیروز کاخها داشتند و اورنگها حالا دیگر به خاکی بدل شدهاند. به هوش باش پیمانهای را که برمیداری خود کاسه سر آنان است. این جا به ناپایداری زندهگی اشاره شده است. یعنی فردا از خاک تو هم کاسهای میسازند.
همچنان ما را با بیان گردش ماده در طبیعت و دگرگونیهای روزگار روبهرو میسازد.
نشانی از کاوس و کیخسرو نیست. همه رفتند و هستیشان خاک شده است. کوزهگران شهر از خاک آنان صراحی و جام می ساختهاند. این بیت نه تنها ناپایداری زندهگی و جهان را بیان میکند، بلکه به گردش ذرات در طبیعت نیز اشاره دارد. انسانها میمیرند و ذرههای هستی با خاک میآمیزند و از خاک در وجود گیاهان جریان پیدا میکنند. البته چنین موضوعی در رباعیهای خیام در تصویرهای گوناگونی بار بار تکرار شده است.
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس
در پیش نهاده کله کیکاووس
با کله همی گفت افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
(حکیم عمر خیام، رباعیات، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، ص ۱۱۴)
کاوس کی که روزگاری در هوای تسخیر آسمانها بود، کس نمیداند که کجا شده است. همچنان کسی هم از جمشید، همان پادشاهی که تخت او را به روایت فردوسی دیوان بر آسمانها برمیداشتند چیزی نمیداند.
ز حسرت لب شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خون دیده فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفایی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد
باز هم بیان اندیشه گردش ذرهها در نماد لاله و خون فرهاد بیان شده است. اشارهای است به داستان عاشقانه شیرین و فرهاد. فرهاد کوهکن که برای رسیدن به شیرین کوه را سوراخ میکرد و از دیدهگان، اشک خونین میافشاند، حال هر ساله این خون اوست که در گلبرگهای لالهها جاری میشود تا شاید شیرین، لالهای از لالهزار برگیرد و به آن بوسه زند.
همانگونه که خیام پیوسته جام می را در برابر غم قرار میدهد و با می غم خود را میشکند، حافظ این جا نیز می و غم را در نماد لاله در برابر هم قرار داده است. لاله با هویت انسانیای که پیدا میکند، از عمر زودگذر خود آگاهی دارد و چنان است که از همان لحظه شگفتن تا لحظه فروریختن، یعنی پژمردن و رفتن از جهان جام می را بر زمین نمیگذارد.
لالهزارانی را که تماشا میکنید همه از خون دیده فرهاد شگفتهاند. ذره ذره خون فرهاد در هستی لالهها در گردش است و دیگر از فرهاد تنها افسانهای است که برجای مانده است.
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خرابآباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند به ابریشم طرب دل شاد
خرابآباد نمادی است برای جهان. حافظ مانند خیام میخواهد در این خرابآباد خود را از می خراب سازد که خود آباد شدن از لذت است. این لذت همان گنجی است که باید در این خرابآباد آن را جستوجو کند و به آن برسد.
پس باید می به ناله چنگ نوشید که شادمانی دلها به رشته ابریشمین طرب بسته است. این رشته ابریشمین اشاره به تارهای ابریشمین چنگ دارد.
بگومگوهای حافظ در پیوند به راز آفرینش، رشتهای است رنگین و محکم در کلیت اندیشههای او. حافظ مانند خیام از گردش چرخ فلک ناخوش است و تا آن جا دلتنگ است که میخواهد این فلک را سقف بشگافد.
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشگافیم و طرح نو دراندازیم
(دیوان حافظ، ص ۲۳۲)
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی
(دیوان حافظ، ص ۲۹۴)
اندیشههای آمده در این دو بیت حافظ، همان اندیشه خیام است در این رباعی:
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
(رباعیات، ص ۱۴۵)
«آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست»، شکایت حافظ است از این جهان. او انسانی را که میجوید، به آن نمیرسد. درست مانند مولانا که میگفت: «کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.»
وقتی حافظ به انسان آرمانی خود نمیرسد، پس باید از نو جهانی بسازد که جایگاه انسان آرمانی او شده بتواند؛ همان دردی که خیام دارد.
خیام، برای آنکه ناپایداری جهان را به گونه تاثیرگذارتری بیان کند، این ناپایداری را در سرگذشت پهلوانان، شاهان، شخصیتهای شاهنامه و مدنیتهای بربادرفته تاریخی با تصویرهای سوزناک آمیخته با یک حس نوستالژیک نسبت به گذشته اسطورهای و تاریخی این حوزه تمدنی بیان میکند.
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر
دیدی که چهگونه گور بهرام گرفت
(رباعیات، ص ۷)
یا در این رباعی دیگر:
ای پیر خردمند پگهتر برخیز
وان کودک خاکبیز را بنگر تیز
چندش ده و گو که نرم نرمک بیز
مغز سر کیقباد و چشم پرویز
(رباعیات، ص ۱۱۲)
چنین اندیشههایی در غزلهای حافظ نیز بازتاب گستردهای دارد.
کمند صید بهرامی بیفگن جام جم بردار
که من پیمودهام صحرا نه بهرام است و نه گورش
(دیوان حافظ، ص ۱۷۲)
بهرام گور، شاه ساسانی علاقهمندی زیادی به شکار گور داشت. سرانجام خود شکار گور شد. به روایتی، وقتی در دشتی به دنبال گوری میتاخت، در تالابی فرو رفت و از نظرها ناپدید گردید.
حافظ میگوید: بیا از این کمند صید بهرامی بگذر و جام می بردار و شاد زندهگی کن که دیگر در این صحرا نه بهرامی دیده میشود و نه هم گورش. گور این جا چنان صنعت جناس کامل، آن گونه بیان شده است که گور هم به مفهوم همان جانور صحرایی است و هم گور به مفهوم خانه ابدی بهرام.
بهرام که دیروز با شکار گور این همه ولوله در صحرا میانداخت، امروز صحرا چنان خاموش است که نه بهرام دیده میشود و نه هم گور او.