ماجرا همان است که در چهار مقاله آمده است: «چون رودکی بدین بیت رسید، امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بدون موزه پای در رکاب خنگ نوبتی آورد و روی به بخارا نهاد.»
چهار مقاله، ص ۵۵
ساربانا!
«ای به کرسی بر نشسته آیة الکرسی به دست»
هیچ میدانی؟
پارسی ما را کهن عشق است
«عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند»
«عشق ما را سوی جانان میکشد»
«عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف سودا نهاد»
«بس که ما شیدای ارث مادری بودیم
ما سریر سلطنت در بینوایی یافتیم»
در حصار نای غربت
سالها بیهوده پوسیدیم
با درای کاروان حله سوی سیستان
پرنیانی را هوار خویش میراندیم
همصدا با بیهقی غمنامه تاریخ میخواندیم
ما عجم را زنده میسازیم با این پارسی
شعر را تابنده میسازیم با این پارسی
ما چنان آواره یمگان
«قیمتی دُر دری را»
زیر پای گله خوکان نمیریزیم
لشکری از ابرهای آسمان آبی دوریم
مثل باران روی گندمزارهای واژه میباریم
پارسی را پاس میداریم
من باغ آتشم، ص ۳۱۴
ساربان را شاهد میآورد که این پارسی خود عشق است. عشقی که در تمام هستی او ریشه دوانده است. چنین است که عاشقانه در بند این عشق دست و پا میزند؛ اما این دست و پا زدن را هم دوست دارد و نمیخواهد از این دام رها شود.
این عشق همان نالههای حصار نای است، سفری است با کاروانی از سیستان. شاعر با این عشق گام گام غمنامه تاریخ سرزمین خود را فریاد زده و گاهی نخواسته است که از بند چنین عشقی رها شود. چون همه شور هستیاش برخاسته از همین عشق است. ابر و باران هم که شود همه هستی خود را بر کشتزاران پارسی میبارد تا واژهگان آن همیشه سرسبز بمانند، چنان درختستان پربار.
او بهای عشق خود را میشناسد و چنان است که در هر گام و در هر لحظه نهیب میزند که های مردم گوهر تابنده خود را آن گونه که شایسته است پاسداری کنید و نگذارید تا دست سیاه روزگار این گوهر تابناک را زیر پای خوکان روزگار بریزد.
ساربانا گفته بودی:
«چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار»
بهر ما چاوش خواهی خواند
گفته بودی:
«باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبت دیگر شود»
رو به سوی قله تاریخ خواهی خواند
این درنگ از چیست؟
«بر سر این کوی میکن پای محکم چون درخت»
«ابر آذاری بر آمد از کنار کوهسار
باد فروردین بجنبد از میان مرغزار»
«در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن»
اندک اندک بار محمل بند
بانگ پر شوری حُدی سر کن
«وای بر امیدم ار ضایع شود»
تیغ و فانوس و سپر بردار
هرچه میخواهد دلت بار سفر بردار
گنجهایت را نگه داریم
پارسی را پاس میداریم
ساربانا! بار محمل بند
«شاعران بر تو همیخوانند هر دم آفرین
گه به الفاظ حجازی، گه به الفاظ دری»
این دری را هیچ میدانی چه اعجازی است؟
لال هم چون طوطی شکر شکن گردد
«گر زبان نطق بگشاید به الفاظ دری»
حیف این گوهر که مفت و رایگان ریزد
گردنآویز خسان گردد
یا به پای این و آن ریزد
ساربانا!
از تو میپرسم که ایوان مداین کو؟
از تو میپرسم که آن آیینه عبرت کجاست؟
شهروندانش کجا رفتند؟
آن یمنالدولهها
– شهریارانی که خلقی را
از لب آمویه تا رود فرات و سند آزردند –
گنجهای شایگان خویش را خوردند؟
تاج و تخت خویش را در گورشان بردند؟
گر بهجای عنصریها، فرخیها بودمی
«من در شعر دری بر رویشان نگشودمی»
پارسی عشق است
عشق را ما کاروانیها سزاواریم
پارسی را پاس میداریم
من باغ آتشم، صص ۳۱۴-۳۱۵
چه تمدنهایی به خاک افتادند. چه کاخهایی که از گزند باد و باران و تابش خورشید روزگار فرو ریختند. نه ایوان مداین برجا مانده و نه هم تخت جمشید، آیینه یا جام جهانبین او، نه صولت یمینالدوله سلطان محمود در غزنه برجای است و نه هم هیبت پادشاهان و شهریارانی که از کرانههای آمو تا فرات و سند شهرها را غارت میکردند، به زنجیر میبستند و میکشتند. نه کاخی است، نه تختی و نه تاجی. به گفته خیام، «بر گنگره سرای او فاختهای/دیدم که نشسته بود و کوکو میگفت.»
گونهای مقایسه است در میان کاخهای شهریاران و کاخ بلند شعر و فرهنگ پارسی دری. آن همه کاخها فرو ریخته، اما کاخ بلند سخن پارسی دری همچنان پای برجاست. نه باد و بارانی بر آن زیانی میتواند رساند و نه هم گردش روزگاران.
شاعر بر عنصری و فرخی چنان نمایندهگان شعر درباری، انتقاد میکند که چهگونه دروازههای کاخ بلند شعر پارسی دری را بر روی یمینالدوله گشودند. او را در کاخ باشکوه شعر پارسی دری جایگاه بلند دادند و ستایشگر او شدند.
انتقاد تلخی است بر جریان شعر درباری پارسی دری و شاعرانی که شعر و ادبیات را برای رسیدن به جایگاههای حقیری به زمامداران روزگار به زورمندان و زرمندان فروختهاند.
ساربانا!
«صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شبپیمای من»
با درای کاروان، بیدارمان از خواب نوشین کن
بر شب و بر ظلمت دیرینه نفرین کن
ای دریغا نیست ما را هیچ تاب
بانگ بر زن!
«کای خداوندان مالالاعتبار الاعتبار!
ای خداخوانان قالالاعتذار الاعتذار!
ما دل از هر اعتبار و جاه برکندیم
باز از بنگاله تا غرناطه اینک راه پیماییم
شهروند بلخ و غزنین و هری ماییم
عاشق مرو و نشابور و بخاراییم
تا کنار آب رکناباد در راهیم
خورجین ما ز قند پارسی لبریز است
شعر ما از شهد ناب پارسی یکسر شکربیز است
«عشق دل را سوی جانان میکشد»
ما کجا ساحلنشینان سبکباریم؟
پارسی را پاس میداریم
من باغ آتشم، ص ۳۱۵
این جا اشارههایی وجود دارد به جغرافیای زبان و ادبیات پارسی دری. این جغرافیا بسیار گسترده است و این کاروان به هر سرزمینی که برسد آن سرزمین یکسر شکربیز میشود. «شکرشکن شوند همه طوطیان هند/زین قند پارسی که به بنگاله میرود.»
«خطبهای بر منبر تاریخ» پس از چهار بخش یا بند دیگر در بند آخر، این گونه به پایان میرسد:
ساربانا!
«فارسی بین تا ببینی نقشهای رنگرنگ»
گرچه هندی در عذوبت شکر است
طرز گفتار دری شیرینتر است
لیک میدانی که این در دری
بیگمان دیرینه قند پارسی است
این کلام نغز تاجیک است
نالههای جانگداز مولوی است
نغمه سعدی، نوای رودکی است
ور عنب خوان یا ازم
این همان انگور شهدآلوده در چرخشت تاریخ است
رو حریر و پرنیان خوان و پرند
این همان ابریشم تابیده در انگشت تاریخ است
این حریر زرفشان را
این پرند و پرنیان را
از دل و از جان خریداریم
پارسی را پاس میداریم
من باغ آتشم، ص ۳۱۹
بدین گونه، شاعر در سفر درازی از روزگار حنظله تا روزگار میرزاغالب و اقبال لاهوری راه زده است. او در این سفر با ۳۰ تن از شاعرانی که هر کدام یکی از قلههای بلند و باشکوه شعر پارسی دری است، دیدارهایی داشته و از هر کدام مرواریدهایی در خورجین کرده و گرانبار به ما رسیده است.
ناظمی در بند آخرین شعر اشارهای هم به حکایتی در دفتر دوم مثنوی معنوی دارد. کسی چهار تن را درمی داده بود. آنان میخواستند با آن درم انگور بخرند. خواستهشان یکی بود؛ اما زبان هم را نمیدانستند، چنان بود که با هم در منازعه افتادند و به گفته مردم مشت و یخن شدند. تا این که «صاحب سِری» مشکل آنان را حل کرد و همه را به خواستهشان رساند.
چار کس را داد مردی یک درم
آن یکی گفت این به انگوری دهم
آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا
من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی تُرکی بُد و گفت این بَنُم
من نمیخواهم عنب خواهم اُزُم
آن یکی رومی بگفت این قیل را
ترک کن خواهیم اِستافیل را
در تنازع آن نفر جنگی شدند
که ز سِر نامها غافل بُدند
مشت بر هم میزدند از ابلهی
پُر بدند از جهل و از دانش تهی
مثنوی معنوی، نسخه قونیه، تصحیح عبدالکریم سروش، انتشارات علمی – فرهنگی، تهران، ۱۳۸۰، صص ۳۲۷- ۳۲۸
ناظمی با اشاره به این حکایت به آنانی که از سر ناآگاهی و تعصب کور دو پای در یک موزه کردهاند که پارسی، دری و تاجیکی زبانهای جداگانه هستند، این پیام را میفرستد که «این همان انگور شهدآلوده در چرخشت تاریخ است.»
سه شاخه خروشانند که به رودخانه بزرگ و خروشانی میریزند و یکیاند. حال که تو از پُری نادانی زبان یگانهای را به زبانهای جداگانهای دستهبندی میکنی، شاید از جایی درمی دریافتهای که مشت بر هوا میزنی و پای بر زمین میکوبی. نه مشت بر هوا بزن و نه هم لگد بر زمین که پارسی، پارسی دری، فارسی، دری و تاجیکی همه زبان یگانهایاند و همه همان انگور شیرین هستند. «همان ابریشم تابیده در انگشت تاریخند.»
هرچند شعر «خطبهای بر منبر تاریخ» قالب نیمایی دارد؛ اما از نظر وزن گوناگون و گسترده است. مصراعها و بیتهایی که از شاعران دیگر در این شعر آمده است نه تنها وزنهای گوناگون دارد؛ بلکه شعر گاهی نظر به بیان وضعیت و موضوع از وزنی به وزن دیگر میشود. جا جایی هم سیمای شعر سپید یا بیوزن را پیدا میکند.