قابچه کوچک سبزه را که در آن تخم ماش کاشته است، با لمس انگشتانش نوازش میدهد. این کار را آنقدر با مهر و حوصله انجام میدهد که گویی تمام طبیعت را تسخیر کرده و به زیر انگشتانش درآورده است. «کاشتن سبزه، برای نوروز، از جمله عادتها و رواجهایی است که در کنار آماده ساختن هفتمیوه، رنگ کردن تخم مرغ و پختن سبزیچلو، از گذشته در خانواده ما وجود داشته است. حدود پانزده روز قبل از نوروز، در قابهای کوچک که برای سبزه آماده ساختهایم، دانه غله را که بیشتر گندم و یا ماش است، تر میکنیم. از طرف روز، قاب را به حویلی میبریم تا نور آفتاب بخورد و از طرف شب، دوباره به خانه میآوریم تا سبزهها را یخ نزند. با آمدن نوروز، سبزهها بلند و زیبا میشود. اما امسال میبینید که به خاطر ابری و بارانی بودن هوا، نور و آفتاب کمتری رسید، به همین خاطر زیاد بلند نشدهاند.»
گلنسا، معلم بیستوششساله است. برای او تجلیل از نوروز و فرارسیدن بهار، بسیار زیاد اهمیت دارد. از یک طرف در خانواده او تجلیل از نوروز تبدیل به یک فرهنگ شده است و از طرفی، مانند بسیاری دیگر از افراد، نوید رستاخیزی بزرگ و تحولی تازه و نو را میدهد. میگوید: «همیشه سعی کردهام که نوروز را برای دیگر دوستانم، همکارانم و شاگردانم، زیبا و بانشاط معرفی کنم و به آنها بگویم که نوروز رحمت است؛ اما این تصویر از نوروز، برای بسیاری از اطرافیانم چنین نیست.»
گلنسا، از خاطره اولین برخورد خشنی که درباره نوروز دیده، چنین میگوید: «در نوروز 1400، زمانی که هنوز نظام تغییر نکرده بود، در یکی از روزهای پایان سال، یکی از شاگردانم ورقی را به دست من داد و از من خواست که پس از خوانش آن، برای دیگر شاگردان هم بخوانم. در روی ورق، بعد از چندین دعا و صلوات پیهم، با خط کوچکی که بهسختی میشد آن را خواند، در مورد حرام بودن تجلیل از نوروز و اینکه این جشن یک سنت خلاف دین است، نوشته شده بود.» باری نیز گلنسا، از یاد کردن لحظه تحویل سال نو، با زمان دقیق آن، مورد تمسخر همکارانش قرار میگیرد.
برای گلنسا پوزخند، نکوهش و مقاومت اطرافیانش، در برابر نوروز امری بیهوده است؛ چون به گفته او نوروز از پس شبهای سرد و یخبندان زمستان، که در آن فرصت جنبوجوش و زیستن از موجودات و نباتات زیادی گرفته میشود، سر میزند. گلنسا سررشته روشنی نوروز را در امتداد شبهای تاریک و سرد زمستانی خود چنین میگوید: «در تمام شبهای زمستان کودکی من، پدرم آتش را روشن میکرد. او به جزئیات آماده ساختن شعلههای آن آتش شبانه، با دقت، دقت یک مرد، رسیدهگی میکرد. چوبها را، سیخ سیاه بخاری و بیلچهگک آن، همه آنها را متوجه بود. من پشت سر پدرم میایستادم و نگاهش میکردم. وقتی صدای سوختن چوبهای بلوط بلند میشد و گرمای آن به صورتم میخورد، به رویای آرامی فرو میرفتم. جلو آن آتش، هیچ خیالی دور و دستنیافتنی نبود. گرمای شعلههای آتش، در آن شبهای سرد زمستان، ما را کنار خود نگه میداشت تا قصههای بابهجان را با گوش جان بشنویم و عمق آن شبهای طولانی را کوتاهتر بسازیم. قصههای خاله کمپیرک و ملا ممد جان، غزلهای دلنشین حافظ، وقتی که میگوید: «ز کوی یار میآید، نسیم باد نوروزی/ ازین باد ار مدد خواهی، چراغ دل برافروزی» یا آنجا که «نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد». تمام این کلمات، سررشته بهار برایم بودند و همیشه مرا به شوق میآورند تا زودتر بهار برسد و نوروز از راه بیاید. نوروزی که سرآغاز سرزندهترین فصلهاست؛ فصلی که طبیعت را به شور و شعف وامیدارد؛ فصلی که با آمدنش، سرما و خستهگی از بستر زمین رخت برمیبندد.»
برای گلنسا اینکه دیگران چرا نمیتوانند نوروز را به دیده یک عرف و سنت پسندیده ببینند و از آن تجلیل کنند، سخت و آزاردهنده است؛ اما او هنوز هم بر آن است که بر چهره گل، نسیم نوروز را تازه و شاداب ببیند. دوست دارد حتا در این روزهای دور از نشاطهای نوروزی، تا دشتهای دور و خرم بدود، تا برسد، تا کسی بیاید و بگوید: «این بهار توست.»