پس از آنکه جامعه جهانی بهویژه امریکا در سال 2001 طبق منافعشان صلاح دیدند که رژیم طالبان را در افغانستان نابود کنند، به دنیا آمدم. کودکی و نوجوانی را در سایه دموکراسی نوپا و وارداتی گذراندم. طالب و جنگ و جهاد را صرف از ورای روایتهای بزرگان خانواده میشناختم. در سالهای پسین که پا به دهه سوم زندهگی گذاشتم، طبق معمول بلندپروازتر شدم و مغرورتر. نمیدانم جو پیشآمده در 20 سال پسین سبب شده بود یا جوانی و جهانبینی؛ اما به هر دلیلی که بود، برای رسیدن به جهان برابر و آزادی و عدالت فکر میکردم. سالهای اخیر را خوب به یاد دارم. در روز 8 مارچ پدرم با دستههای بزرگ گل به خانه میآمد. خانهای که در میان افراد آن دختران بیشتر بودند تا پسران. با شادی و خوشحالی از آن گلها به موهای خود و مادر میآویختیم و عکس میگرفتیم. آن سالها به سرعت نور گذشت و حالا صرف یاد و خاطرهاش باقی مانده است که با حسرت از آن روایت میکنیم. 8 مارچ طبق خاصیت چرخش زمان، باز هم فرا رسیده است؛ اما در اینسوی جهان که اکنون باز هم تصمیمگیرندهها طبق منافع خودشان افغانستان را به گروه ترور و توحش تسلیم دادهاند، این روز برای زنان افغانستان مثل هر روز سیاه دیگر، یک روز سیاه است. در این روز نیز مثل هر روز دیگر «در پستوی خانه پنهان» و از ابتداییترین حقوقشان محروم خواهند بود.
8 مارچ برای زنانی که از حق کار و تحصیل محروماند و ناگزیر به تن دادن به ازدواج اجباری، چه معنایی میتواند داشته باشد؟ پیش از نوشتن همین سطرها، از قریه پدریام خبری رسید. دختری نوجوان را که همزمان با به قدرت رسیدن طالبان از مکتب فارغ شده بود، یکی از جنگجویان این گروه به زور بهعنوان سومین زن خود نکاح کرده است. برای چنین زنانی، 8 مارچ و توهمی به نام روز همبستهگی زنان مضحک است. کدام همبستهگی؟ کدام گروه از زنان در کجای جهان در کنار زنان افغانستان ایستادهاند و از جامعه جهانی و نهادهای ظاهراً بیطرف و بینالمللی خواستهاند که از پامال شدن حقوق زنان افغانستان جلوگیری کنند؟ پاسخ این پرسش روشن است: هیچ کس و در هیچجا.
من یکی از هزاران دختر آن سرزمینم که با شور و شوق برای یادگیری به دانشگاه میرفتم و برای آینده خودم رویاهایی در سر داشتم. دختران نسل من در فضای نسبتاً دموکراتیک و انسانی بزرگ شده بودند و شور و اشتیاقشان برای زندهگی انسانی، آزادی و آبادی بیشتر بود. ما با لباسهای رنگین و دلهای پرامید به دانشگاه میرفتیم. ما یاد گرفته بودیم که انسانها میتوانند به دور از مساله جنسیت بهعنوان انسانهای مستقل باهم رابطه داشته باشند. در صنفهای ما دختران و پسران زیر یک سقف و در فضای صمیمانه و انسانی درس میخواندند. ما یاد گرفته بودیم که خندیدن برای دختران بد نیست و با پسران دانشگاه رابطه داشتن الزاماً به معنای رابطه جنسی نیست. ما به آینده بهتر این سرزمین فکر میکردیم. اما با ورود طالبان تمامی رویاهایی که در سر داشتیم، یکبهیک نقش بر آب شد.
هرچند با تمامی یأس و ناامیدیای که با ورود طالبان به کابل بر زندهگی مردم بهویژه زنان سایه افکنده بود، ما ادامه دادیم و باز هم به دانشگاه حاضر شدیم؛ اما طالبان در نخستین اقدام حق به تن کردن لباس رنگی را از ما گرفتند. سپس میان ما و پسران دیوار کشیدند و خنده و شادی و صمیمیت را از ما ربودند. اما گویی هنوز هم کافی نبود و تصمیم گرفتند که پسران و دختران در وعدههای متفاوت به دانشگاه بروند تا از همدیگر بیشتر دور باشند. چنین تفکری صرف از ذهن یک وحشی میطراود؛ چون او فکر میکند هر تماسی میان دو جنس مخالف منجر به رابطه جنسی میشود.
متاسفانه تفکر طالبانی اندکاندک همه چیز را از ما گرفت. فضا را آنقدر برای دختران دانشگاه غیرقابل تحمل ساخت که برخی از دختران از ترس تجاوز و شلاق و شکنجه طالبان از حضور در دانشگاه منصرف شدند. برخی را هم خانوادهها اجازه ندادند که در چنان شرایطی به دانشگاه بروند. تعداد ما هر روز کم و کمتر میشد. ناامیدی بر ذهن و ضمیر همه ما سایه افکنده بود. با رعایت تمامی شروط و قیود طالبانی توأم با ترس و اضطراب به رفتن به دانشگاه ادامه دادم. یکسالونیم را در چنان شرایطی گذراندم و نخواستم تسلیم شوم؛ اما عطش و جنون طالبان برای نابودی زنان پایانناپذیر بود و آنها زنان را صرف در خدمت مرد میخواستند، نه چیزی بیشتر از آن.
دقیقاً به یاد دارم که با دختران خانواده دور هم جمع بودیم و از گذشته و درس و دانشگاه و آزادیهای نسبی قصه میکردیم و میخندیدم. ناگهان صدای پیام گوشی توجهم را جلب کرد. به محض اینکه پیام را دیدم، بیاراده اشک از چشمانم سرازیر شد. بغضی در گلویم ترکید و هقهقکنان گریستم. همه نگران شدند و به سوی من شتافتند تا ببینند چه خبر است. کسی از میان جمع گوشی را گرفت و فرمان طالبان مبنی بر منع ورود دختران به دانشگاهها و مراکز آموزشی را خواند؛ فرمانی که در واقع تیر خلاص بر شقیقه زنان افغانستان بود و فروریزی رویاهای من و همنسلانم.
با خواندن این فرمان ناامیدی سراسر وجودم را فراگرفت و تمام سالها و روزهایی که مکتب و دانشگاه رفته بودم، شبیه فلمی از پیش چشمانم گذشت. حس تلخ و زهرآگینی بود؛ غمانگیز و ویرانگر. پس از آن هیچ امیدی برای ماندن و ساختن در من نمانده بود.
بلی، من در بیستویک سالهگی، که هر روز صبح را با نوازشهای مادرم بیدار میشدم و دستهای مهربان مادر از موهایم عبور میکرد، مجبور به ترک او، خانه و وطن شدم. بر آن شدم که افغانستان را ترک کنم و چارهای جز این نبود. مادر در واپسین روزهای حضورم در خانه، صبحها به بالینم میآمد و موهایم را نوازش میکرد و با چشمهای پراشک میگفت: «سر آخر باید تنها بمانم و همه شما میروید. این دوری مرا دیوانه خواهد کرد.» زیر دلم آرزو داشتم بگویم مادر نمیروم، میمانم، اما میدانستم که ماندن تکرار همان دور باطل است و با ماندن، بیست سال بعد من نیز در موقعیت مادرم قرار خواهم گرفت و ناگزیرم دوری فرزند خودم را تجربه کنم.
حالا فرسنگها دور از خانه و خانواده هر صبح با دلتنگی برای مادر و پدر، دوست و رفیق و همدانشگاهیهایم از خواب بلند میشوم. با دلی که در آن اندک امیدی برای بهتر شدن اوضاع با حضور طالبان نیست. حسرت و اندوه چشمهای پدر و مادر را در هنگام خداحافظی هیچگاهی نمیتوانم فراموش کنم. این است سرنوشت زن افغانستانی که در بیستویک سالهگی همه اهداف و آرزوهایش نقش بر آب میشود و ناگزیر به ترک خانه و خانواده میگردد.
روز جهانی همبستهگی زنان برای چنین زنانی بیمعنا و مضحک است. فرارسیدن 8 مارچ در حالی که زنان یک کشور غرق در تبعیض جنسیتی، خشونتهای مبتنی بر جنسیت و پر از اجبار و بردهگیاند، هیچ معنایی را تداعی نمیکند و دروغی بیش نیست.