شعر «خطابهای بر منبر تاریخ» سفری است به گذشته تاریخی – فرهنگی یک حوزه تمدنی؛ حوزه تمدنیای که زبان پارسی دری چنان میراث مشترکی از آن برخاسته و به زبان فرهنگی – ادبی و علمی این حوزه بدل شده است.
این شعر از سرودههای ۱۳۸۱ ناظمی است. در این شعر آگاهی ادبی و فرهنگی شاعر با تخیل او میآمیزد، اما در جریان تکوین شعر این آگاهی شاعر است که از تخیل او پیشی میگیرد و چنان ساربان دانا و روزگاردیدهای گام گام کاروان تخیل شاعر را رهبری میکند.
این ساربان، همان خرد تاریخی – فرهنگی شعر پارسی دری است که آگاهی تاریخی و فرهنگی – ادبی شاعر با آن آمیخته است.
او در این شعر میخواهد آن گذشتههای دور و باشکوه پارسی دری را با روزگار تاریک ما پیوند زند. چنین تلاش و نگرشی خود برخاسته از خط آگاهی و مسوولیت آگاهانه شاعر است. میخواهد مشعل بزرگ خودآگاهی فرهنگی – تاریخی را برای نسل جوان روشن نگه دارد. چنان است که از ساربان میخواهد تا برخیزد، محمل بربندد و او را با خود به سوی باروی تاریخ ببرد. یعنی بهسوی سپیدهدم پیدایی شعر پارسی دری. به زبان دیگر، این سفر از همین جا آغاز میشود.
ساربانا بار محمل بند سوی باروی تاریخ
سوی کاجستان سبز چامههای پارسی
باز «بگشا نامههای پارسی»
من باغ آتشم، ص ۳۱۱
از ساربان میخواهد تا برای یک سفر تاریخی – فرهنگی آماده شود که او هوای سفر به سوی باروی تاریخ و چامههای سبز پارسی دارد. شاعر در این سفر تنها نیست. با کاروانی همراه است. این کاروان همان معنویت بزرگ فرهنگی – تاریخی و متبلور شده یک حوزه تمدنی در شعر پارسی دری است.
چنین است که شاعر از «من» سخن نمیگوید، از «ما» سخن میگوید. این «ما» همان آفرینندهگان و پاسداران پارسی دری است. این «ما» را در بخش نخستین شعر این گونه معرفی میکند:
ما همان چاوشخوانان خراسانیم
«مهتری را گر به کام شیر باشد
با خطر کردن ز کام شیر بستانیم»
«یا بزرگی بعد از این یا مرگ رویاروی»
این سرود کهنه را با کاروان پیوسته میخوانیم
عاشق آن سیستانیزاده صفار عیاریم
پارسی را پاس میداریم
همان، ص ۳۱۱
با این چند سطر نخستین شعر، بیدرنگ به سپیدهدم شعر پارسی دری پرتاب میشویم. خود را در روزگار حنظله بادغیسی مییابیم و گوشهایمان پر میشود از طنین آن شعر باشکوه که یکی از فریادهای بلند آزادیخواهانه در تاریخ است.
مهتری گر به کام شیر در است
شو خطر کن ز کام شعر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
سخن و سخنوران، بدیعالزمان فروزانفر، ۱۳۵۰، ص ۱۵
عروضی سمرقندی در چهار مقاله، حنظله را شاعر صاحب دیوان خوانده است. از روایت چهار مقاله روشن میشود که دیوان شعرهای حنظله تا روزگار یعقوب لیث صفار وجود داشته است. و در پیوند به تاثیرگذاری این شعر بر احمد بن عبدالله الخجستانی در چهار مقاله روایت زیبایی آمده است که او چهگونه از خربندهگی به امارت خراسان رسید.
شعر سیاسی و پایداری در پارسی دری با همین سروده حنظله آغاز میشود. حنظله در روزگاری زندهگی میکرد که سرزمینش زیر حاکمیت تازیان قرار داشت؛ تازیانی که با پیام اسلام آمده بودند، ولی خود را از نژاد برتر میپنداشتند. مردمان سرزمینهای گشوده شده را همسنگ خود نمیدانستند. آنان را عجم یا الکن یعنی گنگ میخواندند.
حنظله این شعر را در چنین زمانی سروده که سرزمینش در زیر شلاق استبداد عرب قرار داشت. او در این شعر آزادی و مرگ را در برابر هم میگذارد و مردم را به آزادی، سربلندی و مقاومت در برابر تجاوز بیگانه فرا میخواند.
ناظمی در بند نخستین شعر خود پس از حنظله از یعقوب لیث صفار یاد میکند. اگر حنظله یکی از نخستین شاعران پارسی دری است و پایهگذار شعر سیاسی و پایداری، یعقوب لیث صفار، آن رویگرزاده عیار، زبان پارسی دری را از بزرگترین خطر فروپاشی و نابودی که در زیر سایه سنگین زبان تازیان قرار گرفته بود، نجات داد.
پس از تسلط عرب بر خراسان تا روزگار او دیوان و دفتر نه به زبان پارسی دری، بلکه به زبان عربی بود. پارسی از دیوانها و دربارها بیرون رانده شده بود.
یعقوب لیث صفار زبان عربی را فرو گذاشت و زبان پارسی دری را برکشید و آن را زبان رسمی و زبان دربار ساخت. در تاریخ سیستان پس از بیان لشکرکشیها و فتوحات یعقوب آمده است که او را به زبان عربی ستودند:
قد اکرم الله اهل المصر والبلد
بملک یعقوب ذی الافضال والعدد
«چون این شعر بر خواندند، او عالم نبود و در نیافت. محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامه پارسی نبود، پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت، و پیش از او کسی نگفته بود که تا پارسیان بودند سخن پیش از ایشان به رود باز گفتندی بر طریق خسروانی، و چون عجم برکنده شدند و عرب اۤمدند شعر میان ایشان به تازی بود و همهگان را از علم و معرفت شعر تازی بود، و اندر عجم کس برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب که اندر و شعر گفتندی، مگر حمزه بن عبداللهالشاری و او عالم بود و تازی دانست، و سپاه او بیشتر همه از عرب بودندی و تازیان بودند، چون یعقوب زنبیل و عمار خارجی را بکشت و هری بگرفت و سیستان و کرمان و فارس او را دادند بن وصیف شعر بگفت:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ و بند و غلام
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهد
بابی یوسف یعقوب بناللیث همام …»
تاریخ سیستان، تصحیح ملکالشعرا بهار،انتشارات زوار، ۱۳۷۷، صص ۲۲۷-۲۲۸
این شعر در تاریخ خراسان در شش بیت آمده که این جا به همینبیتها بسنده شده است. در پیوند به روایت تاریخ سیستان میتوان گفت: حال دیگر روشن شده است که ابن وصیف نخستین شاعر پارسی دری نیست. دست کم در همین بحثی که داریم حنظله بادغیسی آن گونه که در چهار مقاله گفته شده، شاعری بوده صاحب دیوان که در سده دوم و سوم هجری، پیش از یعقوب لیث صفار میزیست. او با شاعران دوران طاهریان همروزگار بود.
یعقوب لیث، به سال ۲۶۵ هجری برابر با ۸۷۸ میلادی از جهان رفت. سال خاموشی حنظله را ۲۱۹ و به روایت دیگر ۲۲۰ هجری نوشتهاند.
آنچه را که میتوان از روایت تاریخ سیستان نتیجه گرفت، این است که یعقوب میدانسته است که در زیر سایه فرهنگ بیگانه نمیتواند به آن آزادی که میخواهد، برسد. او در حالی در برابر زبان و شعر عربی قامت بلند میکند که زبان عربی در دربار سلسله امیران پیش از او زبان رسمی و زبان دربار بود. مردی که هوای برانداختن خلافت استبدادی بغداد را در سر داشت، بیتردید باید زبان و فرهنگ عرب را نیز در خراسان بزرگ برمیانداخت. حتا گاهی نیز گفته شده است که او زبان عربی میدانست؛ اما تظاهر به این میکرد که این زبان را نمیداند.
شعر «خطابهای بر منبر تاریخ» پس از فراخوانی که به ساربان دارد و از او میخواهد محمل بربندد تا شاعر با او بهسوی باروی تاریخ به راه افتد، ۱۲ بخش یا ۱۲ بند دارد.
شاعر در هر بخش در آغاز، «ساربان» را ندا میدهد تا شاعر را منزل به منزل از آن گذشتههای دور و به تعبیر خودش از آن باروی تاریخ، به روزگار ما برساند. بدین گونه شعر به سفرنامهای بدل میشود که شاعر در هر منزل، اندیشهها و گفتههای شاعران بزرگ پارسی دری در درازای تاریخ را با گونهای حس نوستالژیک تاریخی – فرهنگی، چنان رهآوردی با نسل نو پارسیزبانان در میان میگذارد.
جز در یک بخش یا یک بند، دیگر تمام بخشها با دو سطر همقافیه به پایان میرسد. پایانبند مشترک در تمام بخشها همان پیام پاسداری از پارسی دری است: «پارسی را پاس میداریم.»
این پارسی دری دیگر تنها یک زبان نیست، بلکه گنجینه فرهنگ و تاریخ یک حوزه تمدنی است. به تعبیری، باغستان گستردهای است که ریشههایش به آن سوی سدههای دور میرسد و پیوسته از میوههای گوناگون دانش، فلسفه، حکمت، عرفان، پند و اندرز، آزادهگی، عشق و منشهای انسانی پربار است. چه آرامشی دارد در زیر سایه درختان چنین باغستانی زیستن.
این زبان این همه هستی معنوی را در درازای زمانهها چنان مسافری به ما رسانده و حال این ماییم که باید رهآورد این مسافر سدههای دراز را به نسلهای آینده برسانیم و آنان نیز به نسلهای دیگر و نسلهای دیگر….
ناظمی در این سفرنامه به همین نکته تاکید میکند. نگرانی دارد که نشود دروازههای این باغستان را به روی نسلهای امروز و فردا – نسلهایی که هنوز در راهند – بربندند. یا هم در روزگار طبلکوبی از خودبیگانهگی، نشود که این باغستان سبز و پربار را فراموش کنند و از یاد ببرند!
ناظمی این شعر را به نوههای خود بخشیده است. در یک تعمیم اجتماعی میتوان گفت که او این شعر را به نسلهای جوان و نوجوان امروز کشور سروده است. نسلهایی که چه در زیر آسمان غربت زندهگی میکنند و چه در زیر آسمان سربی سرزمین خود.
خواسته است تا روزنهای در برابر چشمان آنان بگشاید و نشان دهد که این باغستان چه پهنای پرشکوهی دارد. میخواهد بگوید که باغستان خود را دریابید که هزاران هزار بلبل خوشآوا دارد. آن را تیمار داری کنید که تبرداران زیادی بر اندام درختان بلند و پرمیوه آن پیوسته با تبر تعصب زخم زدهاند و زخم میزنند و زخم خواهند زد.
محتوای «خطابهای بر منبر تاریخ» بر محور خرد، آگاهی و تخیل سازنده شاعر میچرخد. شعر در یک خط زمانی زمانی حرکت میکند. ویکتور این خط از گذشته به حال و آینده در پرواز است. با نوسانهایی زمانی سر و کاری ندارد.
شاعر در این سفر با شاعران و شخصیتهای بزرگ فرهنگ و تاریخی که دیگر هر کدام به نشانهها و نمادهای فرهنگی – تاریخی بدل شدهاند دیدارهایی دارد. از آنان سخنانی میآورد و با آن سخنان، آنان را و جایگاه فرهنگی – تاریخی آنان را به نسل امروز و فردا معرفی میکند.
بیتردید این همه سفر دراز و گشت و گذار در دنیای شعر شاعران گذشته، برخاسته از خرد و آگاهی ادبی شاعر است و بیداری ذهن و حافظه او.
تخیل در شعر تا از حافظه و تجربه نیرو نگیرد زود نفسگیر میشود. تخیل است که آگاهیها و اجزای پراکنده زمانها و مکانهای گوناگون را در ساختار مشخص و یگانهای با هم پیوند میزند و از این همه اجزا به کلیتی میرسد. آن گونه که این باغستان خود از تک تک درختان سرسبز و پربار هستی یافته است.
شاعر هر بار که ساربان را ندا میدهد، خواننده را به سرزمین تازهای میبرد و بدین گونه منزل به منزل به روزگار ما نزدیک و نزدیکتر میشود.
ساربانا!
«بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی»
خنگ ما را سوی جیحون بر
«ریگ آموی و درشتی راه او را»
بوسه میبخشیم
بوی جوی مولیان را
از نسیم گیسوان روزهای رفته میآریم
پارسی را پاس میداریم
من باغ آتشم، ص ۳۱۱
در بند دوم شعر با رودکی سمرقندی روبهرو میشویم. عروضی نظامی در چهار مقاله در داستان اقامت چهارساله امیر نصر سامانی در بادغیس و هرات میگوید: «سران لشکر و مهتران، ملک به نزدیک استاد ابو عبدالله رودکی رفتند – و از ندمای پادشاه هیچ کس محتشمتر و مقبول القولتر از او نبود – گفتند: پنج هزار دینار ترا خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این جا حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما در اشتیاق بخارا همی براید.»
نظامی عروضی، چهار مقاله و تعلیقات، تصحیح علامه قزوینی، صدای معاصر، ۱۳۸۸، ص ۴۵
رودکی شعری سرود و بامدادی که امیر صبوح کرده بود، آمد و به جایگاه نشست و چنگ بر گرفت و در پرده عشاق این قصیده را برخواند:
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا شادباش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماهست و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
رودکی سمرقندی، دیوان، انتشارات نگاه، ۱۳۷۶، ص ۱۱۳