من دانشجوی سال سوم دانشگاه کابل بودم و در رشته زبان و ادبیات ترکی درس میخواندم. قرار بود این روزها جشن فارغ التحصیلی خود را با دانشجویان پسر و همصنفیهایمایم یکجا تجلیل کنیم و با انبوهی از علم و خرد که در این مدت کسب کرده بودیم، کلاه فراغتمان را به آسمان پرتاب کرده و با لبخند فرحبخش به استقبال عزیزانی میرفتیم که با حمایتشان درخت علم ما بارورتر شده بود، اما نشد. این روزها جای ما در میان فارغالتحصیلان پسر که خوشحالند و مشغول برگزاری محفلهای فراغتشان هستند، سخت خالی است. شاید آنان هم فراموش کردهاند که سه سال با هم در یک دانشگاه و در یک صنف درس میخواندیم و با هم شاهد ختم سمسترهای پایانی درسیمان بودیم. زمانی که پس از سپری کردن آزمون سراسری کانکور به رشته ادبیات ترکی دانشگاه کابل کامیاب شدم، لحظهای نبود که در مورد فارغالتحصیلیام فکر نکرده باشم. با اینکه دل کندن از استادان، همصنفیها و محیط دانشگاه سخت مینمود، اما خواب شیرین فارغالتحصیلی و یک قدم نزدیکتر شدن به رویاهایم بیشتر از همه مرا وا میداشت تا ذوقزده و با تلاش چندبرابر به سوی مسیر رسیدن به هدفهایم گام بردارم. با این حال، بیرحمانه ما را از مسیر موفقیت راندند و به سمت تاریکی کشاندند.
از اینکه دانشجویان پسر فارغالتحصیل شدهاند، خوشحالم؛ اما در حین حال خیال اینکه به رویاهایم دست یافته نمیتوانم، خیلی ناراحتکننده است. چرا؟ مگر تلاش ما با پسران مساوی نبود؟ حقوق ما مساوی نبود؟ چرا امروز عدهای موفقیتهایشان را جشن میگیرند و عدهای که به گمانم اکثریت خاموش هستند، در گوشه خانه نشستهاند و تلاش دارند روزهای باقیمانده عمرشان را شمار کنند. اگر حقوق و تلاش مساوی نبود، پس چرا اینهمه سال برای برابری جنسیتی مبارزههای متنوع صورت میگرفت و برای این مساله در سراسر جهان کنفرانسهای متنوع برگزار میشد و بسیاری برای برابری جنسیتی از جان مایه گذاشتند؟ اگر جواب اینهمه پرسشها منفی است، پس حیف اینهمه تلاشهای که نهتنها تعدادی از مردمان کشور خودم انجام داده بود، بلکه حیف تلاشهای جهان برای مبارزهای که تا حال در این مورد داشتهاند؛ زیرا ما شاهد نقض صریح حقوق بشر و نابرابری جنسیتی در افغانستان تحت حاکمیت طالبان هستیم.
در حال حاضر در افغانستان رویاهای دختران و زنان به خاطر جنسیتشان سلاخی میشود و نظام زنستیز طالبان هر روز پایههای حاکمیت خود را مستحکمتر میکند. آن وقت ما دختران بازمانده از تحصیل برای کدام مبارزه و برای کی فخر کنیم؟ احساس حقارت هر روز تا بیخ گلوی ما میرسد و ما را خفه میکند. احساس بدتر از این را در همه عمرم تجربه نکرده بودم. دلم میخواهد آنقدر از عمق دل فریاد بکشم تا صدای بیچارهگی و بیعدالتیهایی که جگر دختران این سرزمین را خون کرده است، به گوش جهان و جهانیان برسد و از آنان بپرسم که اینهمه سال برای کدام برابری، کدام تساوی جنسیتی و کدام عدالت و صلح جهانی مبارزه کردهاند، مگر اینکه افغانستان را جغرافیای جدامانده از جهان تصور میکنند. حس بیچاره بودن این روزها بیشتر سراغم را میگیرد و برایم میفهماند که درد واقعی حقیر شمردن با تمام معنا یعنی چه!
حالا بحث تحصیل یک سو، این روزها نگران این هستم که آیا میتوانم در چنین کشوری که حاکمان آن زورگو و بهشدت زنستیزند، زنده بمانم و زندهگی کنم یا نه. نگرانی از ادامه تحصیل یک مساله و دغدغههای ناشی از آن مسالهای دیگر، اما نگرانی برای ادامه زندهگی نیز مرا زجر میدهد. تنها وسیلهای که این روزها مرا تسکین میدهد و اندکی ذهنم را به سمتی دیگر سوق میدهد، خواندن کتابهای رمان و نوشتن رمان است. با وجود تمام دغدغههایی که در دلم هست، بازهم امیدوارم. گاهی حیرانم و نمیدانم که امید داشتن به آینده از کجا در دلم رخنه میکند، اما میخوانم و مینویسم. ورق زدن هر صفحه کتاب برایم انگیزهبخش است و نوشتن تکتک کلمهها و جملهها برایم امید زندهگی میدهد. بعضی رمانها پایان زیبا و خوشی دارند و بسیاری به این باورند که پایان هر ماجرایی زیباست، اما پایان داستان ما دختران افغان هیچ زیبایی نداشت. ما دوازده سال صبح وقت پیش از طلوع آفتاب از خواب شیرین بیدار میشدیم. گاهی گرسنه و تشنه به سوی مکتب و رویاهای خود شتابان میرفتیم. مشقتهای فراوانی به خاطر هر گام که میخواستیم برداریم متحمل میشدیم. بارها زخمی روحی و جسمی شدیم. تسکین همه دردهای ما امید داشتن به آینده روشن بود. فکر میکردیم وقتی بزرگ شدیم و جایی رسیدیم، همه سختیها فراموش میشود، اما تا بزرگ شدیم و خواستیم مستقل باشیم و با استفاده از دانش خود بحرانهای موجود کشورمان را حل کنیم، بالهای پرواز ما را بیرحمانه قطع کردند.
من و همه دختران اکنون با بالهای شکسته به کنج خانهها خود خزیدهایم و به امید اندک روشنی پس از تاریکی هستیم. دردآور و از طرفی شرمآور است که ما را به دلیل جنسیتی که هیچ انتخابی در آن نداشتیم، از تحصیل، کار و آزادی باز داشتهاند. مطمینم نهتنها من، بلکه همه دخترانی که قرار بود در آخر امسال از دانشگاه فارغالتحصیل شوند، با دیدن جشن فراغت دانشجویان پسر در صفحات مجازی که یکی پس از دیگری شریک میشود، بغض میکنند و اشک حسرت میریزند. گاهی با خود میگویم که ما همیشه قشر آسیبپذیر بودیم. ما را ضعیف پنداشتند و ضعیفتر شدیم. بارها ادعای قوی بودن کردیم و از ریشه خشکانده شدیم. اما تا چه وقت اینگونه پا بر گلوی ما گذاشته و حس ناشی از آن نفسهایمان را تنگ کند؟ میترسم از اینکه ما را «ضعیفه» پندارند و «ضعیفه» باقی بمانیم.
ما دختران بازمانده از تحصیل این روزها که دانشجویان پسر جشن فراغت میگیرند، شاکی هستیم. چشمان ما نم و قلبهای ما درد دارد. صداهای ما خفه شده است. فکر میکردیم اگر محرومیت تحصیل دختران بیشتر از چند ماه ادامه پیدا کند، حتما مردان این سرزمین به خاطر حق تحصیل دختران ایستاده و با ما همصدا میشوند؛ اما اکنون چشم بینا و گوش شنوای مردان این سرزمین که سالها تمثیل غیرت افغانی را میکردند، کجا شده است؟ این جامعه مردسالار بوده است. هیچ کسی جز خود دختران معنای واقعی محرومیت را درک نمیتواند. این حس که کمکم از همهجا محروم میشویم و همه ما را فراموش میکنند، خیلی دردآور است.
من برای تمام دختران بازمانده از تحصیل که روزهای سختی را میگذرانند، قوت تمام، اراده مستحکم، صبر جمیل و قوی ماندن را برای سپری کردن روزهای دشوار خواهانم.
یادداشت: این روایت از زبان مریم، یکی از دانشجویان بازمانده از تحصیل، نوشته شده است.