زمستان سرد و خشک امسال کابل گواه رخدادهای غمانگیزی است. فصلی که دانههای برف و باران در آسمان یخ بسته و کمتر قصد آمدن دارد. این همان فصلی است که خورشید در لایههایی از ابرهای خشک و بیرمق کابل گیر مانده و شادی دل هیچیک از کابلنشینان را برنمیانگیزد. در این میان زن میانسال و داغداری که سالهاست جور روزگار آب در چشمها و تپش در قلبش را خشکانده است، در کلبهای ویرانه دل به دعا بسته و چشم به آسمان دوخته است تا قطرهای باران از آسمانی که بغضش نمیترکد، روی زمین بیفتد و آن دانههای برف و باران نویدی برای فصل بهار باشد. با اینکه سالهاست فصل شادمانی و شگوفههای امید زندهگی او یخ بسته و آن یخها پس از ازدواج اجباری و دل کندن از معشوق که طالبان سبب جدایی هر دو شدند، دیگر آب شدنی نیست، اما او باز هم برای ادامه زندهگی بیتحرک و بیجنبوجوشش منتظر دانههای برف و باران است.
لاله خانم میانسالی است که در یکی از منطقههای کابل زندهگی میکند. منطقهای که در آن جز چند خانه جسته و گریخته و چند فارم سبزی که هر کدام در فاصلهای چندکیلومتری قرار دارد، چیزی به چشم نمیخورد. گذر فصلها یکی پس از دیگری فرا میرسد و تغییرات پدیدآمده شاهد گذر عمر او نیز است. این گذر زمان سیمای او را تغییر داده و چروک صورتش را عمیقتر و لرزش دستانش را بیشتر کرده است، اما انگار این روزها او بیشتر از همه فصلها رنگ باخته است؛ زیرا این همان فصل سرد و نحسی است که طالبان به هر بهانهای دختران را میربایند و یاد دوران ناخوش نوجوانیاش را که این گروه در دوره اول حاکمیت خود تبدیل به جهنم کرد، بار دیگر بر وی تازه شده است. این خاطره تلخ همانند زخم ناسور قلب و همه تن او را به درد واداشته است.
او یکی از قربانیان ازدواج اجباری است که حاکمیت زنستیز طالبان در دوره نخست، زندهگی را بر وی و خواهرانش تلخ کرد. خانوادهاش به دلیل اینکه جنگجویان این گروه آنان را بهعنوان غنیمت جنگی با خود نبرند، هر دو را به مردانی که شناخت کافی از آنها نداشتند، به شوهر میدهند. به قدرت رسیدن دوباره طالبان، بهخصوص حالا که این گروه دختران نوجوان و جوان را به بهانه حجاب میربایند، کابوس روزهای تلخ گذشتهاش را تازه کرده است. او روایتهای جانگدازی از آن روزها که کام روزگارش تلخ شد و دیگر طعمی هیچ شیرینی نتوانست آن را تغییر دهد، دارد. روزهایی که از ترس طالبان تن به ازدواج اجباری داد و از عزیزی که او را بیشتر از جانش دوست داشت، فرسخها فاصله گرفت و راهی «خانه بخت» شد. اکنون او پس از ازدواج ناخواستهاش شش فرزند قد و نیمقد دارد و کمرش زیر بار مسولیتهای خانه شوهر و کارهای پرمشقت خم شده است؛ اما فصل خوب عاشقی را از یاد نبرده است.
او عاشق شد، عاشق پسری که آرامش و خوشبختی را در کنارش حس میکرد. هر دو قصد ازدواج داشتند و برای یک عمر زندهگی در کنار هم خیالبافی کرده و کلبه رویاییشان را بارها در ذهن ترسیم کرده بودند: «آن زمان هم عاشق شدن میان مردم عام نبود و مشکلات خود را داشت، اما نه در حدی که کار به کشتنکشتن برسد. حداقل من شاهد جدایی بیرحمانه عاشق و معشوق نبودم؛ اما خودم بیرحمانه جدا شدم. چون وقتی طالبان حاکم کشور شدند، عشق و عاشقی را جرم نابخشودنی میدانستند. من هم بدون هیچ ترسی عاشق مردی شدم که خیلی دوستش داشتم و تا حال در موردش فکر میکنم. ما قول داده بودیم با هم ازدواج کنیم و سالها کنار هم با خوشی زندهگی کنیم، اما نشد که نشد. وقتی طالبان آمدند و ظلم این گروه بالای مردم بیچاره و بیگناه بیش از حد شد و دختران جوان و نوجوان را با زور از خانوادههایشان به نکاح اجباری درمیآوردند، پدرم من و یکی از خواهرانم را مجبور به ازدواج کرد. باید ازدواج میکردیم، وگرنه طعمه طالبان میشدیم. کسی را که دوست داشتم، تازه یک سال میشد که به کشور ایران برای کار کردن رفته بود و میخواست با دست پر برگردد و مرا از پدرم خواستگاری کند و پدرم بهانهای برای رد کردنش نداشته باشد. بارها از من تعهد گرفت که تا آمدنش صبر کنم و با کسی دیگر ازدواج نکنم، اما نشد و حسرت روزهای خوب در دلم ماند. طالبان سبب شدند مردی را که دوست داشتم، ترک کنم. بعد از ازدواجم تا همین روز نمیدانم کجا شد و چه روزگاری دارد. فقط همانقدر باخبر شدم که چند ماه بعد از ازدواجم از ایران برگشته بود و با مادرم حرف زده بود و سراغم مرا ازش گرفته بود. دیگر بیخبر ماندم که ماندم.» لاله پس از ازدواج به خواست خانواده خسرش راه مهاجرت در پیش میگیرد و راهی پاکستان میشود. مرز پاکستان سبب جدایی ابدی بین هر دو میشود و پس از آن از سرنوشت همدیگر بیخبر میمانند و به زندهگی ناخواستهشان ادامه میدهند، اما لاله تا حال نتوانسته است لحظات خوب فصل عاشقیاش را فراموش کند. خود را مقصر میداند که نتواسته است به وعدهای که به معشوقش داده بود، عمل کند.
پس از یورش گروه طالبان و ترس از ربودن و بدنام شدن خود و خانوادهاش، به ازدواج ناخواسته راضی میشود و همه عمرش را پای مردی که تا حال نتوانسته است در کناش به آرامش برسد، میگذراند. «خیلی سخت است کنار مردی پیچهسفید شوی که دوستش نداری، اما مجبور به ادامه دادن باشی.»
او زن است و همانند بسیاری از زنان مجبور است خاموشانه سرنوشتی را که به دست دیگران رقم خورده است، تحمل کند تا زندهگیاش از هم نپاشد، اما وضعیت آشفته این روزهای کابل بار دیگر او را به یاد روزهایی کشانده است که زندهگیاش زیرورو شد و داروندارش را از دست داد. درد از دست دادن عشق، آرامش، زندهگی و غرق شدن در محرومیت بار دیگر در وجودش شعلهور گردیده و جرقه آن زندهگی او و فرزندانش بهخصوص دخترانش را متحول کرده است. میگوید که به قدرت رسیدن دوباره طالبان داغش را تازه کرده و عمل ناپسند آنان در قبال زنان و دختران و فصل جدید محدودیتها و ربودن دختران از سوی این گروه نمکی بر همان زخمهای ناسور گذشتهاش شده است که درد و سوزش آن تا مغز استخوانش رخنه کرده است.
حاکمیت زنستیز طالبان همانطوری که پس از قدرتگیری دوباره سایه سهمناکش را بر بام خانههای بسیاریها گسترانده، دست خیلیها را از زندهگی کوتاه کرده و بسیاری را از عزیزانش جدا کرده، لاله را نیز در حین جوانی و بالندهگی داغدار کرد. شاید اکنون بسیاری همانند او حسرت رسیدن به معشوق در دلهایشان مانده و در دنیاهای متفاوت پرتاب شدهاند.