خیام در ساقینامه حافظ
بازتاب اندیشههای خیام در کلیت شعرهای حافظ بسیار گسترده و چشمگیر است؛ اما اوج تجلی این اندیشهها را در ساقینامه حافظ میبینیم.
ساقینامه گویی فریاد سوگوارانه شاعر است که دلی دارد داغدار از بیوفاییهای روزگار و اندوه ناپایداری جهان. با اندوه از گذشته یاد میکند، از مرگ که چنان سایهای انسان را در هر گام دنبال میکند، سخن میگوید، از داغ دوری یاران مویه میکند و از ناهمواری روزگار میگوید، پند و اندرز میدهد.
ساقینامه گونهای از شعر غنایی است که در قالب مثنوی در بحر متقارب فعولن فعولن فعولن فَعَل یا فعولن فعولن فعولن فعول سروده میشود.
شاعر در ساقینامه، ساقی را صدا میزند که باده در جام اندازد و از مغنی میخواهد تا سرودی ساز کند، بعد میپردازد به بیان ناپایداری زندهگی، ناسازگاری روزگار، غم و اندوه انسانها.
غم شاعر در ساقینامه، تنها غم خودش نیست، او اندوه همهگانی را میموید و گویی در مویههای خود دادخواهی میکند که چرا چرخ روزگار این همه بی وفا و بدرفتار است.
با اندوه از شتاب زندهگی سخن میگوید و اندرز میدهد که انسان باید هر لحظه زندهگی خود را غنیمت شمرد و اندوه گذشته را به دل راه ندهد. در کلیت ساقینامه محتوایی دارد آمیخته با موضوعات فلسفی، عرفانی، تاریخی، اخلاقی، خوشباشی و دور داشتن غمهای بیهوده روزگار، پند و اندرزهای حکیمانه.
نظامی گنجوی، شاعر سده ششم در کتاب خمسه در شرفنامه یا اسکندرنامه سرودههایی دارد زیر نام ساقینامه. پژوهشگران باورمندند که ساقینامهسرایی در شعر پارسی دری با همین سرودههای نظامی آغاز شده است.
شاعر همروزگار نظامی، شیخ فریدالدین عطار در مختارنامه رباعیهایی دارد آمیخته با برخی از ویژهگیهای ساقینامه. با این حال، هنوز نمیتوان چنین رباعیهایی را ساقینامه گفت. برای آنکه این رباعیها تمام ویژهگیهای ساقینامه را در خود ندارند. البته یک چنین رباعیهایی در سرودههای خیام و مهستی گنجوی نیز وجود دارند.
نظامی گنجوی در کتاب خمسه در داستان اسکندر یا شرفنامه پیش از آغاز هر داستان، دو بیت هم زیر نام ساقینامه سروده که به پنجاه ساقینامه میرسد.
در میان این ساقینامهها، ساقینامه چهارم در ۷۳ بیت و ساقینامه پنجم در ۲۷ بیت سروده شده و ۴۸ ساقینامه دیگر هر کدام در دو بیت سروده شدهاند.
این هم بیتهایی از ساقینامه چهارم و پنجم:
بیا ساقی آن آب یاقوتوار
درافگن در آن جام یاقوتبار
سفالینه جامی که می جان اوست
سفالینزمین خاک ریحان اوست
علم بر کش ای آفتاب بلند
خرامان شو ای ابر مشکین پرند
بنال ای دل رعد چون کوس شاه
بخند ای لب برق چون صبحگاه
برا ای دُر از قعر دریای خویش
به تاج سر شاه کن جای خویش
(کلیات خمسه، نظامی گنجوی، شرفنامه، ۱۳۶۲، ص ۷۱۹)
بیا ساقی آن راحتانگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم
حلال است اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردن است
بسی نیک بدهاش در گردن است
شب و روز از این پرده نیلگون
بسی بازیای چابک آرد برون
گر آید ز من بازی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر
(همان، ص ۷۲۳)
این هم نمونههایی از ساقینامههایی که هر کدام در دو بیت سروده شدهاند:
بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوایی زنم
خراباتیان را صلایی زنم
(همان، ص ۷۱۶)
بیا ساقی از خود رهاییم ده
ز رخشنده می روشناییم ده
میی کو ز محنت رهایی دهد
به آزردهگان مومیایی دهد
(همان، ص ۷۳۵)
بیا ساقی آن لعل پالوده را
بیاور بشوی این غمآلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او بر فروزد چراغ
(همان، ص ۷۶۴)
بیا ساقی آن آتش توبهسوز
به آتشگه مغز من بر فروز
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود
(همان، ص ۷۷۳)
نخستین غزل در دیوان حافظ با خطاب به ساقی آغاز شده است: «الا یا ایها الساقی ادرکاساً و ناولها/که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.» افزون بر این، شماری از غزلهای حافظ حال و هوای ساقینامه را دارند. حافظ در چنین غزلهایی ساقی و مطرب را صدا میزند و بعد غزل با محتوای ساقینامه میآمیزد.
ساقیا برخیز در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نی تا ز بر
برکشم این دلق ارزقفام را
باده در ده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
(دیوان حافظ، ص ۵)
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
(همان، ص ۸)
ساقی حدیث سرو گل و لاله میرود
وین بحث با ثلاثه غساله میرود
می ده که نو عروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان ز صنعت دلاله میرود
(همان، ص ۱۳۹)
ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح که موسوم ناموس و نام رفت
مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت
(همان، ص ۵۵)
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
(همان، ص ۵۳)
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
بگذر ز کبر و ناز که دیدهست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
بر مهر چرخ شیوه او اعتماد نیست
ای وای بر کسی که شد ایمین ز مکر وی
فردا شراب و کوثر و حور از برای ماست
وامروز نیز ساقی مهروی و جام می
(همان، ص ۲۶۶)
ساقینامهسرایی در اواخر سده پنجم خود را از بادهسرایی یا خمریه جدا میکند و در سده ششم بهگونه یک نوع شعر غنایی شکل میگیرد. در سده هشتم میرسیم به حافظ که ساقینامهسرایی را به اوج کمال و زیبایی میرساند.
این نکته خیلی دلچسب است که نخستین غزل دیوان حافظ با خطاب به ساقی آغاز میشود، آخرین هم نیز. اگر از آن انگشتشمار قطعات آمده در برگهای پایانی دیوان او صرف نظر کنیم، باز هم صدای حافظ را میشنویم که در پایان کتاب ساقی را صدا میزند و بدین گونه میرسیم به زیباترین ساقینامه پارسی دری.
در سده ششم و پس از آن آمیزش عرفان در شعر پارسی دری دامنه بیشتری پیدا میکند، ساقینامه نیز با موضوعات عرفانی، فلسفی، اخلاقی و بیان حقایق و رازهای هستی میآمیزد و محتوای پیچیدهتری مییابد. این نکته را هم باید گفت که ساقینامه حافظ با چنین محتوا و بیانی، با رباعیهای خیام همگونی و پیوند ژرفی دارد.
ساقینامه حافظ که ۵۸ بیت دارد، میتوان گفت که معروفترین و زیباترین ساقینامه در زبان پارسی دری است. حافظ در این ساقینامه ده بار ساقی را صدا میزند و بعد اندوه خود را که اندوه همهگانی است با او در میان میگذارد. این هم بیتهایی از این ساقینامه:
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید، کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وزین هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاوس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
دم کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کزو جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سِر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیرگیر
به هم برزنم دام این گرگ پیر
(همان، صص ۳۱۷ – ۳۱۸)
در ساقینامه، شاعر مطرب و مغنی را نیز صدا میزند تا در هماهنگی با ساقی بنوازد.
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصه روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
(همان، ص ۳۲۰)
آنچه که حافظ در این ساقینامه بیان میکند، همان اندیشههای خیامی است. از ناپایداری جهان میگوید، ذهن خواننده را به دوران پرشکوه شاهان پیشدادی و کیانی در شاهنامه پرتاب میکند، از کیخسرو و جمشید با اندوه سخن میگوید و میخواهد بداند که آنها به چهگونه سفری رفتهاند که برنمیگردند.
از افراسیاب، از پهلوانان و سرهنگان او و از پیران ویسه و شیده سخن میگوید. بعد از کاخهای آنان چنان نماد یک زندهگی برباد رفته یاد میکند که چهگونه زیر سم اسپان روزگار به خاکتودههایی بدل شدند. «نه تنها شد ایوان و قصرش به باد/که کس دخمه نیزش ندارد به یاد.»
از جمشید که جهانی زیر نگین داشت به تلخی روایت میکند و از زبان او به ما میگوید که این جهان به یک جو هم نمیارزد. «چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج/که یک جو نیرزد سرای سپنج.»
از گم شدن لشکر سلم و تور، فرزندان فریدون در شاهنامه سخن میگوید. فریدون از شاهان اسطورهای پیشدادی در شاهنامه است. چون با یاری کاوه آهنگر، ضحاک ماران را در هم شکست، او را در کوه دماوند زندانی کرد و خود پادشاه جهان شد. فریدون با شهرناز و ارنواز، دختران جمشید که به زنی ضحاک درآمده بودند، ازدواج کرد. ارنواز یک فرزند به دنیا آورد بهنام ایرج و شهرناز دو فرزند بهنامهای سلم و تور.
فریدون چون پیر شد، جهان را در میان فرزندان خود بخشبندی کرد. سلم و تور به ایرج رشک میبردند. چنان بود که دست یکی کردند و او را کشتند.
فردوسی از این رویداد خونین این گونه به تلخی یاد میکند:
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد و برگشت کار
جهانا بپروردیش در کنار
وزان پس ندادی به جان زینهار
نهانی ندانم ترا دوست کیست
بر آن آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خرف گشته مرد
ز بهر جهان دل پر از داغ و درد
چو شاهان به کینهکشی خیره خیر
از این دو ستمکار اندازه گیر
بیاکند مغزش به مشک و عبیر
فرستاد نزد جهانبخش پیر
چنین گفت کاینک سر آن نیاز
که تاج نیاکان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت
شد آن سایه گستر کیانی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم
یکی سوی چین و یکی سوی روم
(شاهنامه فردوسی، ص ۴۰)
چون نوبت پادشاهی به منوچهر، نوه ایرج، رسید، او به انتقام پدرکلان، سلم و تور را کشت.
حافظ در این ساقینامه از زبان کیخسرو ما را اندرز میدهد که این جهان ارزش یک جو را هم ندارد. پس نباید این همه دلبسته آن بود. چون نه وفایی دارد و نه هم بقایی.
در این ساقینامه ذهن حافظ در دنیای اسطورهها و تاریخ سرگردان است. زبان نوستالژیک دارد. از شاهان با اندوه یاد میکند و از آنان نمادی میسازد برای ناپایداری جهان و بیوفایی روزگار.
او از شاهان و شخصیتهای شاهنامه چون کیخسرو، جمشید، کاوسکی، افراسیاب، پیران ویسه و شیده یاد میکند و میپرسد که آنان کجا شدند؟ از قارون و گنج او یاد میکند. از زردشت و نوح سخن میگوید که چهگونه رفتند و چیزی با خود نبردند. از اسکند یاد میکند. اشارههایی که به رویدادهای اسطورهای و تاریخی و کارنامههای شخصیتهای اسطورهای که در این ساقینامه رفته است، میشود در پیوند به جایگاه ادبی، محتوا و تاثیرگذاری، جهاننگری و بینش فلسفی خیام بر این ساقینامه، کتابی نوشت.
از فلک نیز شکایت دارد. میخواهد که چنان پهلوان شیرگیری بر فلک بتازد، رسم و آیین این گرگ پیر را از هم بدرد: «بده تا روم بر فلک شیرگیر/به هم برزنم دام این گرگ پیر». گرگ پیر نماد جهان است که پیوسته انسانها را میخورد. میخواهد نیرنگهای این گرگ پیر را از هم بدرد. همان گونه که گفته است میخواهد فلک را سقف بشگافد و طرح نو دراندازد.
سخن آخر اینکه در این ساقینامه حافظ همان خیام است. نمادها و شخصیتهای اسطورهای و تاریخی را که برای بیان اندیشههای خود برگزیده بیشتر وابسته به بخش اسطورهای و پهلوانی شاهنامه است.