بخش دوم – از رویای شاعر تا سفر در توفان

محمود فارانی و شعر آزاد عروضی

نخستین تجربه‌های فارانی در اوزان آزاد عروضی به سال‌های ۱۳۳۹ و ۱۳۴۰ خورشیدی بر‌می‌گردد که در کتاب «آخرین ستاره» آمده است. البته پیش از این فارانی در گزینه «رویای شاعر» دو شعر نیمایی به نام‌های «شاعر» و «جام شکسته» نیز دارد. از این‌جا می‌شود گفت که او نیمایی‌سرایی را از دهه ۳۰ خورشیدی آغاز کرده است.

شب و جلوه‌های آن، مضمون شماری از نیمایی‌هایی او را می‌سازد و گاهی هم شب و تاریکی مفهوم نمادین پیدا می‌کنند.‌ گویی او دوست دارد تا در تاریکی شب‌ها چراغ شعرهایش را روش کند و واقعیت زنده‌گی تهی‌دستان جامعه را روشن سازد! نخستین شعر نیمایی فارانی که در «رویای شاعر» آمده، «پاسبان» نام دارد.

بازار در سیاهی شب غرق گشته بود

خفاش پیر و کور

در آسمان تیره و مرموز می‌پرید

یک جوجه‌سگ خموش

در زیر یک دکان قصابی فتاده بود

ترسیده می‌مکید یکی پاره‌استخوان

بر سنگ‌فرش سرد خیابان در آن طرف

در پرتو بنفش یکی نیلگون چراغ

یک پاسبان پیر

در انتظار خنده‌ی صبح ایستاده بود

آواز زنگ ساعت یک برج دوردست

یک بار قلب خامشیِ ژرف را شگافت

چشمان پاسبان

از خشم برق زد

او خسته بود و تیره‌شب بی‌سحر هنوز

آرام شهر را به بر خویش می‌فشرد

چشمان نیمه‌باز و پر از خواب پاسبان

در پرتو بنفش

از شیشه‌های پنجره‌ی روشن دکان

برگنج‌های خفته‌ی آن میخ‌کوب ماند

وانگه نگاه او چو یکی خسته عنکبوت

آهسته روی موزه‌ی طفلانه‌‌ای خزید

در گوش او صدای غم‌انگیز کودکی

پیچید با ترانه‌ی یک باد رهگذر

فرداست عید و بابا پایم برهنه است

(رویای شاعر، ص ۲۲)

در نخستین سطرهای شعر، با شب رو‌به‌رو می‌شویم، با تیره‌گی، با آسمان تاریک که پروازگاه خفاش‌های کور پرواز است. این اجزای به‌هم‌پیوسته چنان نمادهایی ذهن خواننده را با یک بدبختی اجتماعی می‌سازد. آن بدبختی را هم در سیمای پاسبان شهر می‌بینیم که صدای التماس‌آمیز کودکش را می‌شنود: پدر! فردا عید است و من کفش ندارم، پاهایم برهنه مانده‌اند.

فارانی در نیمایی‌های خود خلاف چهارپاره‌هایش گاهی اندیشه‌پردازی می‌کند. مثلاً در شعر «فرزند ظلمت» که به سال ۱۳۳۹ خورشیدی سروده شده است:

فرزند ظلمتم

از تیره‌گی ژرف عدم سر کشیده‌ام

اندر پی تصادف گمراه و بوالهوس

این پیرمرد کور

در کوره‌راه پر‌شکن و پیچ زنده‌گی

آهسته گام می‌زنم و می‌روم به پیش

پیرامنم همه

اشباح نیم‌رنگ و سیه پرسه می‌زنند

کابوس غم چو مرده‌ی از گور جسته‌‌ای

سویم نگاه می‌کند و لب همی‌گزد

من همچنان خموش

افگنده سر فرو

دستم به دست او

از لای صخره‌ها

از روی خارها

سوی مغاک تیره و سردی به نام گور

جایی که آخرین

منزل‌گه حیات غم‌اندود آدمی‌ست

بر سینه می‌خزم

فرزند ظلمتم

بار دگر به دامن ظلمت برم پناه

(آخرین ستاره، ۱۳۴۲، ص۵۰-۵۱)

در این شعر کوتاه داستان دراز زنده‌گی انسان بیان شده است که انسان در میان دو جبر زنده‌گی می‌کند؛ جبر به دنیا آمدن و جبر مرگ.

تا جایی می‌پندارم که در بند دوم شعر، سطرهای «جایی که آخرین/ منزل‌گه حیات غم‌اندود آدمی‌ست» تشریج اضافی «گور» است و نیازی به این تشریح در شعر نبود.

در گزینه «سفر در توفان» محمود فارانی دو شعر نیمایی دارد که نسبت به نیمایی‌هایی پیشین از نظر زبان، پرداخت و نگاه به هستی از جایگاه بلندی برخوردار است. «عقاب زخمی» یکی از نیمایی‌های او و آخرین شعر آمده در دفتر سفر در توفان است.

عقاب زخمی شعری است نمادین و نماد مرکزی شعر همان عقاب زخمی است. این عقاب زخمی می‌تواند نماد روشن‌فکری باشد که با تمام دشواری‌ها تن به آسایش در پستی نمی‌دهد. یا نماد یک اندیشه تحول‌طلبانه است که پیشاپیش روزگار، راه می‌زند، یا هم نماد یک جنبش آزادی‌خواهانه.

روشن‌فکر به آن سوی روزگار خویش می‌اندیشد و پیشاپیش زمان خود گام بر‌می‌دارد. چنین است که پیوسته با روزگار و آیین بسته آن در ستیز است. او آیین باز روشن‌فکرانه می‌خواهد و افق‌های روشن از عدالت اجتماعی.

عقاب بر فراز بام دنیا رسیده، برای آن‌که به آن افق‌های دور و بلند دل بسته است.

 در هوای رسیدن به طور است. بر‌بنیاد روایت‌های دینی، طور همان جایگاهی است که موسا با خدا با آن حقیقت برتر دیدار کرد و خدا با او سخن گفت. طور تجلی‌گاه حقیقت است. می‌تواند در شعر نماد حقیقت باشد.

هرچند گاهی رنج این پرواز دور، سبب می‌شود تا گونه‌‌ای ناامیدی بر دل عقاب سایه افگند، اما با این حال او از رنج راه نمی‌نالد و تردیدی در ذهن او پدیدار نمی‌شود که از اوج فرود آید.

 شعر «عقاب زخمی» دو بخش دارد. بخش نخست بیان وضعیت است. عقاب در امر رسیدن به آن افق‌ها، در امر رسیدن به طور، به آن تجلی‌گاه حقیقت و در نهایت در امر رسیدن به حقیقت با وضعیت دشواری رو‌به‌رو است.

آن عقاب زخمی و آواره‌ام من

 بر فراز بام دنیا

کز پرش خون می‌چکد

در جام خورشید

بر‌تر از هر تیغه و هر سنگ خاره

بر‌تر از هر قله‌ی پر‌برف

بر‌تر از هر ابر پاره

بال می‌افشاند اندر آسمان لاژوردی

خشمگین و خسته و خاموش

می‌زند منقار در چشم ستاره

با دل نومید با بال شکسته

از ستیغ نیلگون کوه سوی چرخ جسته

تیر خورده لیک از صد دام رسته

رشته‌ی امید از هستی و از پستی گسسته

 دل به آفاق بلند دور بسته

در تنش دیگر توانی نیست

زیر سقف سبز گردون آشیانی نیست

بال تبدارش دگر از کار مانده

چشم خون‌افشانش از دیدار مانده

(سفر در توفان، ص ۷۴-۷۵)

عقاب به‌سختی بال می‌زند، از پرش خون می‌چکد و از چشمانش نیز. در هوای رسیدن به طور، به آن تجلی‌گاه حقیقت برتر که هدف او است، هدفی که هستی او را مفهوم بخشیده است، این‌همه رنج را به جان خریده و از همه چیز گذشته است. او خود این پرواز را از قله بلندی آغاز کرده است. این سخن به این مفهوم است: آن را که اندیشه بلند و همت بلند نیست، هرگز گامی در چنین سفر پر‌مخاطره‌‌ای نمی‌تواند بردارد!

کار روشن‌فکرانه نیز سفری است دراز، پر‌مخاطره و بی‌فرجام که تنها با گام‌های اندشه و همت بلند و به دور از تردید می‌توان آن را به پایان آورد. چنین است که گاهی رهروان اندیشه‌های روشن‌فکرانه از راه بر‌می‌گردند، خیلی هم سیاه‌روی بر‌می‌گردند تا به آسایشی برسند؛ اما همیشه چنین نیست. شماری راه را تا آخر می‌روند. تیر می‌خورند، ولی از پای در‌نمی‌افتند. اگر هم در این راه می‌میرند، این مرگ خود اوج زنده‌گی است. مرگ در راه رسیدن به حقیقت جاودانه‌، خود زنده‌گی است، خود رسیدن به جاودانه‌گی است!

فارانی در بخش میانه شعر این دو راه را در میان می‌گذارد: نخست این‌که از بال‌های عقاب خون می‌چکد، او باید برگردد، به سوی هستی‌‌ای که در پستی‌ها وجود دارد؛ اما رسیدن به چنین هستی‌ای، زنده‌گی نیست، بلکه مرگ در پستی است. پستی خود هستی آلوده است و آن‌که زنده‌گی را در پستی جست‌وجو می‌کند، در حقیقت به یک زنده‌گی و هستی آلوده تن داده است.

باید او از راه بر‌گردد

راه دشوار بلندی‌ها

سر فرود آرد به پستی‌ها

بهر این آلوده هستی‌ها

(همان، ص ۷۶)

شعر فارانی در این‌جا خواننده را به یاد اندرز بیدل در «طور معرفت» می‌اندازد. بیدل خطاب به آنانی که از آزادی خود گذشته و با خوی مزدوری در ژرفای سخت زمین برای دیگران در جست‌وجوی سیم و زر، به کان‌کنی و جان‌کنی مشغول‌اند، به طعنه چنین می‌گوید:

اگر طبع تو سیم و زر پرست است

به پستی رو که دنیا سخت پست است

به این کوشش نباید بود مسرور

که این‌جا زنده‌ باید رفت در گور

(طور معرفت، ابوالمعانی بیدل، میرزا عبدالقادر، وزارت معارف، ۱۳۴۲، ص ۳۰)

راه دیگری که این‌جا در شعر بیان می‌شود، راه اوج است، راه وارسته‌گی، راه رسیدن به میعادگاه و دیدار حقیقت و یکی شدن با حقیقت است.

در «منطق الطیر» عطار می‌خوانیم که مرغان از هر گونه‌‌ای در جست‌وجوی رسیدن به سیمرغ، آن سفر دشوار و جان‌سوز را آغاز کردند، اما هر کدام در مرحله‌‌ای از پرواز ماند و به این نتیجه رسیدند که این سفر را پایانی نیست و نباید در هوای رسیدن به سیمرغ جان داد. چنان است که از آن انبوه مرغان، شماری دسته‌دسته بر‌می‌گردند و تنها سی مرغ به منزل‌گاه می‌رسند و در‌می‌یابند که خود همان سیمرغ‌اند. درست چنان قطره بارانی که به دریا می‌رسد، دیگر خود دریا است، نه قطره باران!

«عقاب زخمی» فارانی نیز از راه بر‌نمی‌گردد. از بام دنیاها، از فراز ستاره‌ها و خورشید رو به پایین فرو نمی‌آید. در هوای هدفی که دارد، به‌سختی بال می‌زند تا برسد به آن چشمه نور، به طور، به آن میعادگاه دیدار، تا با آن حقیقت بزرگ و برین دیدار کند. برای آن‌که همه هستی در همان‌جا است و آن‌جا است که این عقاب زخمی خود به بخشی از هستی و به بخشی از آن حقیقت بدل می‌شود.

لیک با این خسته‌گی با ناامیدی

او به راه خویش می‌بالد

هرگز از رنجش نمی‌نالد

در دل گردون آبی

می‌رود تا مرگ

دیدگان تشنه‌ی او خیره مانده

بر کران‌های کبود دور

در تلاش چشمه‌های نور

در هوای طور

(سفر در توفان، ۱۳۴۵، ص ۷۶)

دکمه بازگشت به بالا