دوشنبه آهسته و گرفته از کنار مکتبی گذشتم که شش سال پیش از آن فارغ شده بود؛ یک مکتب منظم که تختههای ردیفشده و چوکیهای چوبی در صنفهایش داشت و دو سوی دیوارش مزین و منقش با رسامیها و کارتونیهای بود که شاگردان کشیده بودند. پشت دروازه ورودی مکتب تصویر نقاشیشده پروین اعتصامی بود. آن نقاشی را منیژه، اولنمره صنف ما کشیده بود. پروین اعتصامی که چادر بر سر و قلم در دست داشت، کتابی پیش رویش باز بود و میخواند. یادم است یک روز مدیر مکتب از منیژه پرسید که قلم خودکار دست پروین به چه معناست؛ چرا قلم را روی میزش نگذاشتی؟ منیژه با خنده گفت: استاد، اگر قلم را روی میزش میگذاشتم، شاگردان دزدی میکردند. مدیر پیشانیاش را ترش کرد و با گونه جدی گفت: حتماً دلیل دارد، بگو. او گفت: قلم در دستش گذاشتم، زیرا پروین زنی کوشا بود و ایستاد نمیشد، بلکه مینوشت، میسرود و قدرت زن را به بشر نشان میداد. قلم روی میز، نشان خستهگی است؛ پروین زنی خستهشونده نبود. او قدرتمند بود و از نوک قلمش عشق، شعر، هنر و ادبیات میچکید و با هنر و عشق و شعر زن بودن خود را ثابت ساخت و برای جهان وانمود کرد که زن هم میتواند خالق باشد.
پس از چند ثانیه مکث، نفس خود را تازه کرد و سپس چادرش را تنظیم کرد و با انگشت شهادت به کتاب دستِ پروین اشاره کرد و گفت: استاد، کتاب دست او نشاندهنده بلندی او است. بدون شک کتاب نشانه خوبی است، نشانه قدرت و بزرگی و آگاهی. پروین زنی آگاه از خویشتن، از جامعه و از هنر بود. پروین پنج انگشتش هنر بود. در کتابهای صنفی خواندهام که او خوب کتاب میخواند و پیوسته مینوشت، برای همین کتاب در دستش است و ورق میزند.
دوشنبه وقتی از کنار مکتب گذشتم، اولین کسی که به یادم آمد منیژه بود، بعد رسامیها و نقاشیهای دیوارها. در بالای دروازه اداره مکتب، رسامی مخفی بدخشی بود. آن رسامی را فاطمه، سومنمره صنف ما کشیده بود. مخفی بدخشی چادر در سر داشت و چیزی شبیه قلم در دست، و با خون دل در کنار دیوار مینوشت. مدیر مکتب آن روزها به ما توضیح میداد که این تصویر حکایت از رنج، عشق و محبوس بودن مخفی میکند. او تاوان عاشق شدن خویش را پرداخت. فاطمه در جواب مدیر مکتب (وقتی از او خواست در مورد رسامی خود گپ بزند) با زبان معصومانه گفت: مدیر صاحب، مخفی عاشق شده بود. وقتی برادرش خبر شد، در تاریکخانه بندیاش کرد. او در آخرین وقت با خون رگ خود در بغل دیوار شعر نوشت و از عشق سرود.
هنوز هم طرز لهجهاش یادم نمیرود؛ یک لهجه پاکیزه و معصومانه. وقتی صحبت میکرد، بندبندزده حرفهایش را ادا میکرد، طوری که مخاطب میفهمید چهقدر شیرین گپ میزند.
دوشنبه دومین کسی که به یادم آمد، فاطمه بود، «فاطمه رسام». این لقبی بود که مدیر مکتب به او داده بود. فاطمه رسام دختری از جنس تلاش و پشتکار بود. اگر مکتبش بسته نمیشد، حالا صنف دوم دانشگاه بود. او در صنف دوازده قرنطین شد. نهتنها او، بلکه همه دختران کشور قرنطین شدند. به جرم چه؟ به جرم دختر بودن، لطیف بودن و اینکه باعث تحریک شدن مردها نشوند. ما در یک صنف درس میخواندیم، حال من صنف دوم دانشگاهم، فاطمه شوهر کرده و منیژه در خانه است و دنیا برایش کابوس شده است. حتا هر لحظهاش، هر دقیقهاش و شب و روزش، برای او کابوس است. این حقیقتی است که خودش به من گفت.
فاطمه دو سال نشست تا مکتب باز شود، اما نشد و چیزی تغییر نکرد. سرانجام پدرش او را به عقد پسر کاکایش درآورد. فاطمه که عاشق درس و کتاب بود، یک شب خبر شد که نامزد شده است. منیژه نیز هراس دارد ناگهانی قربانی شود؛ قربانی بلایی که هر لحظه ممکن است از راه برسد و زندهگی را برایش سیاه بسازد.
دوشنبه وقتی از کنار مکتب میگذشتم، چشمم به مهری خورد؛ مهری که در آن هک شده بود: «از صنف شش به بالا بسته است. هنوز معلوم نیست چه وقت باز میشود.» مهری که حکایت از جهل، دژخویی و یک عالم تباهی داشت؛ مهری که علامه ترسو بودن و ناآگاه بودن قدرتمندان بود. دوشنبه روز سیاهی بود، روزی بدی، روزی که مهرولاک حکایت از جهل میکرد، اما در دروازه مکتب نصب شده بود. چه جهل عمیقی! مگر جهالتی بیشتر و عمیقتر از این پیدا میشود؟ مکتب به روی دختران از صنف شش به بالا بسته است. پس مکتب خواهران ما کجاست؟