تبلیغات

عسکری که همیشه عسکر بود؛ قبلا در جنگ می‌مردند، حالا در معدن

وقتی کاکایم فوت کرد، عمه‌ام خواب درخت توت را دیده بود که در وسط حویلی کاکایم برای سالیان سال جا خوش کرده بود. عمه‌ام خواب دیده بود که اکه‌ام (پسر بزرگ کاکایم) تبر به دست به تنه‌ درخت می‌زده و درخت را تا نیمه سرنگون...

دختران و امیدهای از‌هم‌گسیخته

دختران و امیدهای از‌هم‌گسیخته

از روزهای خوب دانشجویی می‌گوید؛ روز‌هایی که صنف‌ دانشگاه و مسیر پل سوخته تا دانشگاه کابل را قدم می‌زد‌. لحظاتی که همانند خاطره خوب در ذهنش نقش بسته است و از آن با شوق یاد می‌کند. در هفته پنج روز مسیری را که او را...

وحشت و آواره‌گی؛ سرنوشت رنج‌آور نظامیان زن زیر سیطره طالبان

پس از گذشت نزدیک به سه سال از حاکمیت طالبان، نظامیان زن که موفق به فرار از افغاستان نشده‌اند، اکنون در وضعیت اسف‌باری به سر می‌برند. وضعیت رقت‌بار اقتصادی، هراس از بازداشت، زندان، شکنجه و ترور، خانه‌به‌دوش بودن و افسرده‌گی حاد از جمله‌ پیامدهایی است...

هراس از آینده تاریک؛ «می‌ترسم بی‌سواد بمانم»

آخرین روز درسی یک دختر؛ «با درد خداحافظی از مکتب نمی‌توان کنار آمد»

آلبوم مکتب از سال گذشته را می‌بینم؛ تصاویری مملو از شادی و حزن. از میان تصاویر، یکی از آن‌ها که زرق‌و‌برقش بیش‌تر و پر از رنگ است، نظرم را جلب می‌کند. شاگردان صنف ششم مکتب گرد هم جمع شده و با هیجان در حال صحبت...

روزمرگی زن افسری که به طالب داده شد

ستم طالب، جهل، فقر، جنگ و سیه‌روزی همه یک‌جا شده‌ و در قامت زنده‌گی یک زن جمع شده‌اند؛ قامتی که بلند اما خمیده ‌است. همان فرهنگی که زنده‌گی او را به چاه انداخته بود، کشاندش به سیاه‌چاله. روایت روزهای زیسته‌ او به مکانی می‌ماند که...

زمین‌لرزه‌های هرات و سردی هوا؛ وحشت‌زده‌گی و خانه‌به‌دوشی ادامه دارد

ما استوار می‌مانیم تا نشان دهیم که «قصه درس مفت» نمی‌شود

ما فرق داشتیم، هم در روستای‌مان و هم وقتی بیرون از روستا به شهر می‌رفتیم. من و رفیقم هر دو زمانی که دوره متوسطه مکتب در روستای‌مان رو به اتمام بود، قول دادیم که درس‌های خود را تکمیل کنیم و نخستین دختران روستای‌مان باشیم که...

شگوفه‌های یخ‌بسته که به امید بهار گام برمی‌دارند

رویای دختران در گرو طالبان؛ «با دیدن قلم و کتاب غمگین می‌شوم»

روی چوکی چوبی نشسته است و غرق در دنیای خیالات خود در حال نقاشی چهره کودکی است که با ختم آن کار یک روزش به پایان می‌رسد. او در حال طرح صورت کودکی است که در روی کاغذ سفید حالت پریشانی به خود گرفته است....

عیدهای غم‌انگیز؛ «مادرم توان دیدن مراسم بدبختی دخترش را نداشت»

برای او عیدها و شادی‌ها رنگ و بوی دیگری دارند؛ زیرا که نه از عید خاطره خوش دارد و نه مراسم‌ خوشی برایش شادی‌آورند. از شادی‌های کودکانه هم سر درنمی‌آورد و آن را خوابی می‌داند که با اندک قد کشیدن از سر هر دختری می‌پرد...

از وطنی که برایش جنگیده بود، فرار کرد و برنگشت

یکی می‌گوید در دشت ماند، یکی می‌گوید در جنگل و دیگری می‌گوید که غرق آب‌ها شد. او یگانه پسر من نبود، اما تنها پسری بود که به فکر من و خواهرانش بود. می‌گفت: «مادر جان به دستان خالی‌ات چوری طلا می‌گیرم و به خواهرانم هم.»...

Welcome Back!

Login to your account below

Retrieve your password

Please enter your username or email address to reset your password.

Add New Playlist