مرگ، عشق و انتقاد در رمان «در برگشت به مرگ»

نور محمد نورنیا٬ استاد دانشگاه بلخ

رمان «در برگشت به مرگ» یگانه ادبیات داستانی یعقوب یسنا است که در بهار همین سال (۱۳۹۸) در کابل به نشر رسیده است. رمان به فشرده‌گی نگاشته شده است. این را می‌توان در توصیف‌ها دید، که گاهی وقتی شخصیت داستان هنگام بیگاه در خانه وارد می‌شود، نویسنده به ادامه‌ی آن جمله از روز صحبت می‌کند. این کار در بخش نخست رمان صورت گرفته و بخش‌های بعدی مقداری به تفصیل تحریر شده است.

این رمان، چندلایه است. گویی دایره‌ای بزرگ ترسیم شده که همان «مرگ» است و در میان آن، دایره‌هایی دیگر به ترتیب آمده‌اند: عشق، انتقاد، تاریخ و…

در این رمان، همه‌چیز واقعی است. نام اشخاص، مانند: غلام‌حسین، سبزعلی، بندعلی، شکیبا و… که البته انتخاب نام‌ها هم انگیزه‌ی انتقادی داردـ، نام جای‌ها، مانند: کابل، چارراهی پنج‌صد فامیلی، زی فقیرشاه و…، شراب‌های وطنی، چرس‌های روستایی، قوتی سگرت Seven star، تسخیرشدن از سوی کمونیست‌ها، بردن پسران برای تحصیل در روسیه، توصیف‌های بومی از زیستگاه، عشق، انتقام و خودکشی همه واقعی‌اند. فقط یک مورد آدم به سمت اسطوره کشانده می‌شود: «کوه‌ها مانند دیوهای افسانه‌ها سیاه و سهم‌گین به نظر می‌رسیدند. انگار آسمان، دایره‌ی کوچکی از روشنایی بود روی شانه‌ی دیوها که می‌خواستند این روشنایی را ببرند. رود به اژدهایی می‌ماند که به شدت نفَس می‌کشید.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۵)

چند مورد هم مباحث فلسفی پیش می‌آید، مثلاً: جاهایی که دیدگاه یسنا در مورد مرگ مطرح می‌گردد: «احساس دل‌شوره‌گی و دل‌ریشی داشتم. می‌خواستم با صدای موج‌ها و احساس گنگ طبیعت پیرامونم بپیوندم و مانند موجی بر سخره بخورم و به عقب بیفتم، صدای بلند بکشم، تا جهان است، همین‌گونه تکرار شوم.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۶۴) یا جاهایی که در مورد انسان سخن می‌گوید: «آدمی حفره‌ای است، بی‌آن‌که بداند، کم‌کم از اندوه پر می‌شود، سرانجام به خود نگاه می‌کند، می‌بیند حفره‌ای تهی از شادی و مملو از اندوه است.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۹۲) و یا هنگامی که از حیات حرف می‌زند: «در فضا حلول کرده بودم و انگار به احساس طبیعت پیوسته بودم. به فکر تنوع حیات، زنده‌گی، باهم‌بودن، جدایی و مرگ افتادم.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۸۴)

 

مرگ

رمان «در برگشت به مرگ» روایت از یک مرگیدن است؛ مرگیدنی که از عشق سرچشمه می‌گیرد و با شراب و وضعیت ناگوار اجتماعی ادامه یافته، به بیهوده‌گی می‌رسد و ختم می‌شود. این داستان به بیهوده‌گی رسیدن از یک میانه ناگهان شروع می‌شود و مسیری را می‌پیماید که دوباره به همین شروع برمی‌گردد. در واقع تمام رمان، همان اتفاقی است که در صفحه‌ها و صحنه‌های نخست باید انجام شود، اما در پایان انجام می‌شود، یعنی اول داستان، همان آخرش است. نویسنده در اول رمان، بر همان سنگ بزرگی قرار دارد که در پایان داستان از همان سنگ، خودش را به ماهیان گرداب می‌سپارد تا تکه‌ها تن او را به «شکیبا» برسانند. رمان، پایان بسته‌ای دارد. خودکشی‌ای که از به بیهوده‌گی رسیدن نشأت گرفته و به بیهوده‌گی رسیدنی که از عشق شروع شده است. این پایان بسته، امکان اندیشیدن از خواننده را می‌گیرد و خوانش‌گر، سهمی در آفرینش ادامه‌ی داستان ندارد. همه‌چیز آماده شده در اختیار او گذاشته می‌شوند.

مرگ در این رمان، اراده‌ی اندوهگین انسانی است که ژرف‌ساخت‌اش بر شکست عشقی استوار است. ارضانشده‌گی‌ای که تداوم خویش را در میل خودکشی بازآفریده است. این رمانِ حامل خودکشی نیز، میلی است برای بقا، اما ایرادی که می‌توان بر ‌مرگ در این رمان گرفت، سلب امکان ارضاشدن از قهرمان و خلاصه‌کردن آن به یک معشوق است که حکایت‌گر عشق اسطوره‌ای است. اگر بخواهیم این عشق را با زبان خود یسنا بگوییم، او «برای قداست‌بخشی به کردار جنسی و فعل نفسانی خویش، هزینه‌های گرانی را متقبل شده است.» (یسنا، ۱۳۹۲: ۶۰)

 

عشق

تعریف از عشق در این رمان، تنانه‌گی است. نویسنده با آوردن شعر «زن نگردد گرد مرد نیک‌بخت/گرد آن گردد که دارد ضرب سخت»، تلنگری می‌زند بر ذهن خواننده تا به عشق در این رمان پی ببرد و آماده برای توصیف‌های اروتیک باشد. «گیسوهای بافته‌ی دختر، بالای پستان‌های نوخیزش افتاده بود.»، «لودمیلا با شانه‌اش به شانه‌ام زد، گفت: بگیر که افتادم. دستش را در گردنم حلقه کرد. دامنش بالا رفته بود، ران سفیدش از چاک پیرهن زده بود بیرون. چشمم افتاد به برجسته‌گی رانش.» و… نشان می‌دهند که تعریف نویسنده از عشق، تنانه‌گی است. خودش در جایی، این تعریف را می‌آورَد: «گفت: فکر می‌کنی که عشق چنان ماهیتی داشته باشد که افلاتون، سقرات و دیوتیما توصیف می‌کند. نه بابا. همه توصیف‌هایی است میتافزیکی» (یسنا، ۱۳۹۸: ۹۶) و در جایی دیگر تذکر می‌دهد: «من که آدم دین‌دار و میتافزیک‌زده نیستم.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۹۷)

با این تعریف که از عشق ارایه می‌کند، خود رمان، تمثیل‌کننده‌ی چنین عشقی نیست. عشق، در این رمان به تن، تمام نمی‌شود و فراتر از آن حرکت می‌کند. به سمت افسانه‌شدن می‌رود و می‌خواهد مقدس شود.

در یک جای رمان، نویسنده از شخصی به نام سهراب یاد می‌کند که او برای دل‌خوشی زنی به نام گل‌پسند «به کوه بالا می‌رود، وسط‌های کوه می‌رسد، پیاز کوهی را می‌کنَد، دستی تکان می‌دهد. موقعی که سهراب می‌خواهد از کوه پایین شود، پایش می‌لغزد، به خمیده‌گی تپه پرتاب می‌شود. سهراب می‌میرد. قبیله پیش از این‌که سهراب را به خاک بسپارند، آن زن را برای شادی روح سهراب قربانی می‌کنند.» (یسنا، ۱۳۹۸: ۷۱) این قربانی برای شادمانی روح کسی، در واقع تقدیس اوست. در رمان «در برگشت به مرگ» عاشق که شخص اول داستان هم است، خودش را برای معشوق قربان می‌کند. قربان‌کردن عاشق خودش را در پای معشوق، ادبیات هزارساله‌ی کلاسیک ما را سراسر پُر کرده است. نمی‌دانم کدام شاعر کلاسیک گفته است که: اگر مجنون بداند که استخوانش را سگان کوچه‌ی لیلا جویده‌اند، از شوق در گور، آرام نمی‌خوابد. مردن برای معشوق در این رمان نیز چنین وصفی دارد، اما تعاریفی که از عشق و تنانه‌گی و ارضاشدن و وسوسه‌شدن برای دیدن زنان و… داده می‌شود، خلاف چیزی است که عملاً اجرا شده است.

این‌قربانی، تنها شخص عاشق نیست. درست است که عاشق، خودش را قربان می‌کند. علاوه بر خود، «بندعلی» کسی که قرار بوده با «شکیبا» هم‌بستر شود، را نیز با تفنگ پدری خود بر شانه‌ی چپ‌اش که قلب قرار دارد، شلیک کرده از بین می‌برد. عشقی که این قدر تن به قربانی و انتقام دهد، مقدس‌شدن معشوق و میتافزیک‌زده‌شدن عاشق است.

 

انتقاد

انتقاد در رمان «در برگشت به مرگ» خودش را خیلی برجسته نشان می‌دهد. طوری که حتا بخش‌های نخستین کتاب را تنها انتقاد به خودش اختصاص داده است. تا زمانی که سخن از روستا است، آخوند حضور دارد، مردم زنان‌شان را بر سر خر سوار می‌کنند و… یک‌سره انتقاد است. آنگاه که پای عشق در میان می‌آید، خواننده در کتاب، حلول می‌کند.

انتقاد از جامعه است؛ جامعه‌ای که پاسخ تمام پرسش‌های خود را از دین گرفته و سپس چشم‌های جست‌وجو و دروازه‌های پذیرش خود را بسته‌اند.

نویسنده، نام شخصیت‌ها را نیز با این انگیزه انتخاب کرده است. ممکن است که در زیستگاه نویسنده، از نام‌های دینی زیاد بوده باشد، اما حضور آن همه نام با پسوند «علی» و پیشوند «غلام» در رمان، حکایت‌کننده‌ی روشنی از جامعه‌ی دینی است. جامعه‌ای که آخوندهایش با «گوشت قاق» مردم، شکم‌شان را ستبر می‌کنند و دختران را «گوشت حرام» دانسته، تنهاترین وظیفه‌ و اراده‌ای که به زنان قایل‌اند، زاییدن است.

نویسنده در بسیاری از جاهای رمان خویش در لابه‌لای گفت‌وگو، خرافه‌ای می‌آورَد و بر آن می‌خندد، مثلاً: وقتی گفت‌وگوی خودش را با بچه‌های مامایش نقل می‌کند، در پایان گفت‌وگو می‌گوید: «بارها دیده بودم که چگونه آدم‌ها در بحث‌های مذهبی، دچار احساسات می‌شدند.»(یسنا، ۱۳۹۸: ۲۲)

یکی از شیوه‌های خنده‌زدن بر آن خرافه‌ها، ابراز باور در برابر آن‌ها است. گاهی نویسنده، این کار را در هنگام گفت‌وگو با دیگری انجام می‌دهد و گاهی در گفت‌وگو با خودش. نمونه‌های ابراز باور که خودشان را روشن نشان می‌دهند، خیلی زیاد اند، مثلاً وقتی از مارکس و سوسیالیسم و امپریالیسم حرف می‌زند. یکی از آن ابراز رأی‌ها در مورد میتافزیک در بالا نقل کردم. آدم در این ابراز باورها بیش‌تر متوجه خود نویسنده می‌شود؛ چون غلام‌حسین که شخصیت داستان است، شخص اول است. اگر شخص دوم یا سوم انتخاب می‌بود، ابراز باورها با این برهنه‌گی صورت نمی‌گرفت. مخصوصاً در این مکانی که به گفته‌ی یسنا «همه‌ی ما باالقوه طالب استیم.»

 

مراجع

یسنا، یعقوب. (۱۳۹۸). در برگشت به مرگ. کابل: انتشارات مقصودی.

یسنا، یعقوب. (۱۳۹۲). دانایی‌های ممکن متن. کابل: انتشارات مقصودی.

دکمه بازگشت به بالا