بازیگر فلم اسامه؛ کودک مجلهفروشی که سینما زندهگیاش را دگرگون کرد
هما همتا

این نوشته، قصه زندهگی کودکی است که پس از سقوط طالبان در جادههای شهرنو کابل مجله میفروخت و زیباترین سالهای کودکیاش را در میان خمپارههای طالبان در افغانستان گذرانده است. او اکنون در فرانسه زندهگی میکند و در بیست فلم سینمایی با کارگردانهای داخلی و خارجی نقش بازی کرده است. برای او رسیدن به چنین جایگاهی در یک کشور جنگزده به مراتب سختتر بود، به ویژه در جامعهای که تجربههای عجیب و غریبی را در آن پشت سر گذاشته است.
وقتی اسم مارینا گلبهاری برده میشود، تصویر کودکی در ذهن مردم افغانستان نقش میبندد که در فلم اسامه نقش بازی کرده است؛ فلمی که در جدال با جنسیتزدهگی در سالهای حکومت طالبان در افغانستان است. مارینا متولد سال ۱۹۹۲ در کابل است. خانم گلبهاری ازدواج کرده و یک دختر چهارساله به اسم صوفیا دارد. او هنوز بار خاطرات تلخ جنگ را بر دوش میکشد. کودکی که در برههای شاهد «جنایات طالبان» بوده است، میگوید دیده است که طالبان زنها را سنگسار و دستها را قطع میکردند.
مارینا گلبهاری توانست پس از سقوط طالبان، جنازه زندهگیای را که هیچ امیدی برای بارور شدنش نداشت، از زیر آوارها بیرون بکشد. فلم اسامه با کارگردانی صدیق برمک در سال ۲۰۰۳ در کابل ساخته شد. فلم با این جمله از دکتر علی شریعتی آغاز میشود: «خدایا مرا از آنانی قرار ده که دنیایشان را برای دینشان میفروشند، نه از آنهایی که دینشان را برای دنیایشان.» پس از آن تصاویری از زنان برقع/چادریپوش در کابل را میبینیم که خبرنگار خارجی مشغول فلمبرداری از آنها است. در دستهای زنان معترض پلاکاردهایی است که روی آن «ما سیاسی نیستیم»، «ما گرسنهایم» و «ما کار میخواهیم» نوشته شده است.
شهر کابل آن سالها، جز یک ویرانه نبود که در فلم نشان داده میشود. فلم بیانگر آن است که طالبان چگونه وارد صحنه میشوند و صدای اعتراض یک نسل را خاموش میکنند. در این فلم مارینا گلبهاری در نقش اسامه بازی کرده است. او در نقش کودکی با ظاهر پسرانه وارد جامعه میشود؛ جامعهای که خطر در آن هرازگاهی محسوس است.
در یکی از روزها که او در شهرنو مجله میفروخت و مردم کابل تلاش داشتند دوباره زندهگی را روی پا نگهدارند، صدیق برمک به چشمهای پر از اندوه وی نگاه و او را برای بازی کردن در فلم اسامه انتخاب میکند. بازی کردن در این فلم، همان چیزی بود که جریان زندهگی مارینا را تغییر داد. او میگوید خوشچانس بوده که وارد سینما شده است.
میگوید: «وقتی تو یک کودک کار استی، آن هم در سالهایی که طالبان بدترین جنایاتشان را انجام دادهاند، هیچگاهی حتا برایت قابل تصور هم نیست که روزی تبدیل به یک ستاره سینما در کشورت شوی.» این حرف مارینا مرا به یاد کودکانی میاندازد که هیچگاهی فرصت نشان دادن استعدادهایشان را نداشتند؛ آنهایی که حتا پیش از کودک بودن، یاد گرفتند مرد یا زن زندهگی باشند و شانههای نحیفشان زیر بار مسوولیت خانواده خم نشود.
مارینا تا صنف دوازدهم درس خواند و فرصت رفتن به دانشگاه را پیدا نکرد. تهدیدهایی که در سالهای زندهگی او در افغانستان متوجهش بود، مجبورش کرد که کشور را ترک کند و راه غرب در پیش گیرد. او پنج سال میشود که پناهنده فرانسه است.
صدای مارینا از پشت گوشی خاموش میشود و آنچه به گوش میرسد، هقهق گریه است. میگوید هیچگاه آرزو نداشت در کشور خارجی زندهگی کند و با وجود همه امکانات رفاهی، همواره میخواست تا زمان غیرقابل تحمل نشدن وضعیت، در کشورش بماند.
آسیبهای روانیای که جنگ بر مارینای کودک گذاشته بود، هیچگاهی برایش فراموش شدنی نیست. میگوید حتا پس از سقوط طالبان نیز باور نداشت که جنگ تمام شده است. تصور میکرد آنهایی که در فلم اسامه با او همبازی بودند، طالبان واقعی هستند و هر لحظه بازی در آن فلم را با ترس سپری کرده است.
در یکی از سکانسهای فلم، اسامه را به نکاح ملایی که اختلاف سنی بسیاری با او دارد، در میآورند. مارینا میگوید: «پس از اینکه صحنهبرداریها تمام میشد و به خانه برمیگشتیم، احساس میکردم که این قصه تمام نشده و من همسر یک ملا هستم و شبها در تاریکی گریه میکردم.»
مارینا در روزهایی وارد سینما شد که فلمبازی کردن و کتاب خواندن را بلد نبود. او در آشیانه مشغول آموزش بود؛ آشیانهای که پس از سقوط طالبان برای کودکان دختر و پسر گلسازی و میناتوری آموزش میداد. مارینا با برادرش در آشیانه آموزش میدیدند.
او میگوید: «بعد از اینکه طالبان سقوط کردند، کابلی را که آن روزها میدیدم، برایم قابل باور نبود. زنان و مردان با خیال راحت در سرکها قدم میزدند، موسیقی میشنیدند و فلم میدیدند. میدیدم که کابل چگونه در تلاش مداوا کردن زخمهایش است.»
او در جریان صحبتش لحظاتی را به یاد میآورد که طالبان راکت شلیک میکردند و مارینا از ترس پشت شانههای پدر پنهان میشد. وقتی مارینا از آن حجم ترس و وحشتی حرف میزند که تنها پدر میتوانست پناه کودکش باشد، به کودکانی فکر میکردم که پدرهایشان را طالبان کشته بودند و اینکه آنها پشت شانه چه کسی پناه میبردند.
مارینا میگوید: «وقتی آن سالها را به یاد میآورم، حتا از شنیدن نام طالب میترسم.» او نگران است که در پی گفتوگوهای صلح با طالبان، سرنوشت ۳۵ میلیون انسانی که سالها میشود موازی با جنگ زندهگی میکنند، چگونه رقم خواهد خورد.
در ادامه میگوید: «وقتی با خانواده و دوستانم در افغانستان صحبت میکنم، میگویند که اوضاع به اندازهای پیچیده است که وقتی صبح از خانه بیرون میشوند، به این سوالی که آیا شب به خانه برخواهند گشت یا نه، پاسخی ندارند.»
مارینا آروز دارد که دیگر هیچ کودکی در افغانستان تجربه روزهای دشوار او را نداشته باشد و مردم بتوانند با خیال راحت در یک صلح پایدار زندهگی کنند. در آخر صحبت، میگویم چیزی هست که او بخواهد بگوید و من نپرسیده باشم؟ میگوید: «وقتی طالبان سقوط کرد، به مکتب شامل شدم و سینماگر شدم. حالا میخواهم بگویم که در اولین روزی که صلح بیاید، به کشورم برخواهم گشت.»