بخش پنجم – روایت صلح؛ از کجا تا اینجا؟
محمدعمر داوودزی

ماموریت عراق
به خاطر شنیدن بهتر صدا٬ تلفن ستلایت را به گوشم بیشتر چسپاندم. مرمیای که از عمارت مقابل شلیک شده بود با فاصله کوتاه از نزدیک گوشم گذشت. فقط چند اینچ با سرم تفاوت کرده بود. مرمی از شیشه کلکین اتاق عبور نمود در داخل اتاقم به دیوار بالای تخت خواب اصابت کرد. چون تجربه دوران جهاد و بودوباش در ساحات جنگی را داشتیم٬ با عجله روی زمین بالکن دراز کشیدم و خزیده خود را به داخل اتاق رساندم٬ تا از مرمی احتمالی دیگر سنایپر دشمن در امان باشم. با وجود اینکه اقبال یافته بودم که مرمی به من اصابت نکرد، اما هراسی از مرمیهای بعدی در من پدیدار شد. این واقعه در میانههای ماه می۲۰۰۳ میلادی در بصره رخ داد. من در یک ماموریت سازمان ملل متحد در بصره عراق به سر میبردم.
ساعت نُه شب بود. بعد از صرف غذای شب در یگانه رستورانت مختص ماموران سازمان ملل متحد٬ به اتاقم رفتم و با خانوادهام که در آن زمان در ژنیو زندهگی میکردند٬ تماس تلفنی گرفتم. در آن زمان کارمند بخش جلوگیری از بحران و بازسازی بعد از بحران یواندیپی (UNDP) بودم. صدام حسین چند هفته پیش خلع قدرت شده بود و من به حیث مسوول ایجاد دفتر یواندیپی (UNDP) به بصره فرستاده شده بودم. چون تلفن ستلایت آنتندهی خوب نداشت٬ ناگزیر به بالکن/برنده کوچک اتاقم در منزل چهارم هوتل بودوباش ما بیرون میشدم.
عراق در آن روزها یکی از خطرناکترین کشورهای روی زمین خوانده میشد و در نابسامانی و بیثباتی عمیقی فرو رفته بود. چون خطرات زیاد امنیتی متوجه ما بود٬ هر شب با فامیل تماس میگرفتم تا اطمینان خاطرشان فراهم شده باشد.
بصره و سایر نقاط آن، کشور عاری از حاکمیت قانون بود. هیچ نهاد دولتی یا نهاد پولیس وجود نداشت تا در چنین حالاتی شکایتی درج گردد. در حقیقت٬ حتا تلفن محلی وجود نداشت٬ به همین دلیل من از تلفن ستلایت استفاده میکردم و تنها در بالکن اتاق آنتندهی نسبتاً بهتر بود. بعد از واقعه یادشده٬ بسیار تلاش کردم تا از داخل اتاق با خانمم به صحبت ادامه دهم، اما مثل همیشه به خاطر آنتندهی ضعیف تلفن٬ تماس برقرار نشد.
سرانجام٬ با وجود این که دمای هوا به ۴۰ درجه در شب میرسید٬ ناگزیر به تخت بام هوتل رفتم و از آنجا به صحبتم ادامه دادم.
بسیار زود بعد از داخل شدن ایالات متحده امریکا به عراق و براندازی رژیم صدام٬ سرمنشی سازمان ملل به ادارات آن سازمان هدایت صادر کرد که تمام بخشهای سازمان ملل باید کارمندان عربزبانشان را به عراق بفرستند تا در شهرهای مختلف عراق دفترهای آن سازمان ایجاد شود. در سیستم یواندیپی (UNDP) تعداد زیاد کارمندان عربزبان وجود نداشت. با وجود این که من عرب نبودم، مگر آشنایی نسبی به زبان عربی و فرهنگ اسلامی داشتم. برای من این فرصت پیشنهاد شد تا در حصهی باز کردن دفتر یواندیپی (UNDP) در بصره کمک کنم.
وقتی از ژنیو رهسپار عراق بودم٬ توقف کوتاه چندروزه در کویت داشتم٬ تا با یک کاروان به بصره بروم. روزی به منظور اصلاح موی و ریش به یک سلمانی رفتم که در جانب مقابل هوتل موقعیت داشت.
سلمان حین اصلاح مویم پرسید٬ «آقا٬ شما سرباز هستید؟»
من پاسخ دادم: «آیا من با سرباز شباهت دارم؟»
او گفت: «خوب٬ در این روزها تنها سربازان نظامی به اینجا میآیند.»
برایش گفتم: «نه٬ من سرباز نیستم٬ بل کارمند سازمان ملل متحد هستم.»
در ادامه از من پرسید که از کجا استم. وقتی گفتم از افغانستان٬ تغییر واضح در وی پدیدار شد. در باره کشور خودش پرسیدم. گفت: «فعلاً از لبنان استم٬ آینده اما در دست امریکا و اسراییل است.» من متوجه شدم که شنیدن نام افغانستان وی را به نحوی متحول کرد٬ به همین دلیل بسیار زود گفتوگو را قطع کردم. ترسیدم که نشود گلویم را با تیغ ریشتراشی بزند. چون میفهمیدم که عکسالعملشان با یک افغان طرفدار امریکا چگونه خواهد بود. در این زمان٬ چون ایالات متحده امریکا حضور گسترده در افغانستان داشت٬ ذهنیت حاکم کشورهایی چون کویت و عراق درباره افغانستان همین گونه بود.
بیشتر بخوانید:
-
بخش اول – روایت صلح؛ از کجا تا اینجا؟
-
بخش دوم – روایت صلح؛ از کجا تا اینجا؟
-
بخش سوم – روایت صلح؛ از کجا تا اینجا؟
-
بخش چهارم – روایت صلح؛ از کجا تا اینجا؟
دو روز بعد کاروان آماده شد و به طرف مرز عراق حرکت کردیم. در راه، دیده میشد کویت به معنای واقعی آن از توسعه و پیشرفت بهره میبرَد. این کشور از منابع تیل خود استفاده مناسب کرده بود. مگر وقتی از مرز عبور کردیم و وارد خاک عراق شدیم٬ آن کشور در وضعیت اسفباری به سر میبرد.
این تجربه بسیار شباهت به این داشت که یک شخص در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ از مرز پاکستان عبور کند و از طریق اسپینبولدک وارد قندهار افغانستان شود. هیچگونه نشانهی ترقی در مناطق دوردست و قرا و قصبات عراق به چشم نمیخورد. با نزدیکتر شدن به بصره دیدگاه انسان کمی تغییر میکرد و نشانههایی از ترقی به دیده میرسید، این نشانهها اما تنها منحصر به قصرها و هوتلهای مجلل بود.
در بصره٬ به وضوح احساس میشد که صدام حسین به قصرها علاقه وافر داشته است. حتا جادههایی اسفالت شده بودند که منتهی به قصرهای مجلل میشدند. دفتر یواندیپی (UNDP) را در یک قصر سابق صدام حسین ایجاد کردیم و این اولین بار بود که از یکی از دهها قصر صدام به هدف بسیار مناسب استفاده صورت میگرفت. قصری که در آن زمان دفتر ما بود٬ در بخش اشرافی و عصری شهر در کنار دریا موقعیت داشت. در عین زمان یکی از نزدیکترین هوتلها را نیز برای بودوباشمان انتخاب کرده بودیم.
در اتاق من یک تلویزیون نصب بود، مگر دسترسی به بیبیسی و سیانان را مسدود کرده بودند. وقتی از مالک هوتل که یک عراقی مسیحی بود خواستم که این دو شبکه را فعال سازد تا از وضعیت جهان آگاه شوم٬ به این خواست پاسخ منفی داد. پرسیدم حالا که صدام وجود ندارد چرا باید نشرات این گونه شبکههای تلویزیونی منع باشد؟ گفت، «این معلومات را داده نمیتوانم اما در عین زمان نمیتوانم شبکههای درخواستیتان را فعال سازم.» بعد از چند روز که بیشتر با هم آشنا شدیم٬ وی تنها بیبیسی را در تلویزیون اتاقم فعال ساخت تا صرف بعد از ساعت ۱۰ شب بتوانم به آن دسترسی داشته باشم. در تلاش بودم تا این مساله را بدانم که روزی با احتیاط زیاد برایم دلیل آن را چنین بیان کرد: حکمرانان و صلاحیتداران اصلی عراق علمای شیعه طرفدار ایراناند که شبکههای تلویزیونی غربی را بسته کردهاند.
شباهتهای عراق و افغانستان
رییس جمهور بوش عراق٬ کوریای شمالی و ایران را محور شرارت خوانده بود. ایران گمان میبرد که هدف بعدی٬ آن کشور باشد. بعد از ختم جنگ اول خلیج، ایران پناهگاه شمار زیاد علمای تاثیرگذار عراقی شد. حالا که عراق عملاً در اشغال ایالات متحده امریکا قرار داشت٬ ایران فرصت را مناسب دانست تا این گروه روحانیون را به آن کشور بفرستد تا تمام ظرفیتهای خوابیده را بیدار کند و از این طریق ایالات متحده را در تلک گیر بیندازد.
ایران از این نیز هراس داشت که اگر در عراق یک نظام دموکراتیک ایجاد شود٬ این مسأله یک منبع الهامی برای مردم ایران خلق خواهد کرد. همچنین٬ هراس داشتند که اگر در آنجا یک رژیم شیعه با ثبات و طرفدار ایالات متحده و دوست عربستان سعودی به وجود بیاید٬ چنین حالتی٬ یک مدل بدیل برای ایران نیز خوانده خواهد شد.
بر اساس نگرانیهای بالا٬ با آغاز تصرف عراق توسط ایالات متحده امریکا در اپریل ۲۰۰۳ میلادی٬ ایران آرام ننشست و یک اشغال مهلک نامریی را سازماندهی کرد. این وضعیت بسیار شبیه استراتژی اشغال نامریی افغانستان توسط پاکستان بود که در زمان تجاوز شوروی سابق شکل گرفته بود.
با تجربهای که از وضعیت افغانستان در دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی داشتم٬ من به وضوح اراده و هدف ایرانیان را در رابطه به عرق درک میکردم.
هوای بصره بسیار گرم بود، چنانکه برخی اوقات در روزها دمای هوا به ۵۰ درجه نیز میرسید. در چنین وضعیتی که نیاز شدید به برق وجود میداشته باشد٬ برق شهری اما وجود نداشت. سازمان ملل متحد چندین بار اقدام کرد و برق قطعشده را دوباره وصل کرد، مگر دستان نامریی آن را قطع میکردند.
شباهت دیگر این بود که ما فرنیچر و سایر نیازمندیهای نهادهای دولتی را فراهم میکردیم تا این نهادها دوباره فعال شوند٬ مگر متاسفانه مردم بصره آنها را به شکل مکرر به یغما میبردند٬ بسیار مشابه چیزی که در بعد از سقوط حکومت داکتر نجیب در ۱۹۹۲ در کابل اتفاق افتاده بود.
همهروزه وقتی محلات عامه تفریحی٬ پارکها و محلات بازی کودکان را بازسازی میکردیم٬ با بازگشت ما٬ حتا خشتها و پارچهها/پلیتهای سمنتی آن دزدی میشدند.
با بزرگان یکی از محلها جلسه گرفتیم تا از ایشان بخواهیم که از غارت و دزدی از محلات عامالمنفعه جلوگیری شود. یک بزرگ خلاف توقع و بسیار صریح چنین جواب داد: «حکومت صدام برای ۳۰ سال ما را تاراج و غارت کرد٬ حالا نوبت ما است تا حداقل برای ۳۰ روز این کار را کنیم.»
ما به شکل منظم با بزرگان محلی ملاقاتهایمان را ادامه میدادیم تا برایشان تفهیم کرده باشیم که موارد بازسازی شده را ملکیت خود بدانند و در حصه حفاظت از آنها ما را یاری رسانند. در یکی از این گونه جلسات٬ با یکی از بزرگان قومی جلسه کردیم. همه اشتراککنندههای نشست خودمان را معرفی نمودیم. وقتی شنید که من از افغانستان هستم٬ به شکل غیر مترقبه و با چابکی خیز برداشت٬ خود را به من رساند و مرا محکم در بغل کشید و چندین بار با بازوان خودش فشار داد تا محبت عمیقش را نشان دهد و دوباره به جای خود برگشت. وقتی نشست، پرسید: ملا عمر چطور است؟ حکمتیار چطور است؟
من گفتم مربوط آن قشر افغانستان نیستم.
گفت: از کدام قماش استی؟
گفتم: از قماش کرزی.
رنگش سرخ شد٬ و با قهر گفت: «خب٬ از قشر وطنفروشان استی. نفرین بر شما.»
هر قدر که از وضعیت عراق آگاهیام بیشتر میشد به همان اندازه درباره آینده این کشور به ناامیدیام افزوده میشد. من اضرار یک اشغال را میدیدم، ولو که به نیت خوب انجام شده بود. وضعیت شباهت زیادی با افغانستان ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ میلادی داشت. عراقیان از هر خارجی نفرت داشتند. این که ما خارجیها بودیم، فاصله بین دفتر و هوتل ما که ۲۰۰ متر بیش نبود را به راحتی نمیتوانستیم طی کنیم و با انواع اذیتها مواجه میشدیم. حتا وقتی یک بار شوق صرف غذا در یک رستورانت داخل شهر کردیم٬ شماری از عراقیهای حاضر در رستورانت٬ بیشمار ناسزا نثارمان کردند٬ ما گفتیم که کارکنان ملل متحد استیم. گفتند فرقی ندارید٬ تمامتان غلامان امریکا هستید. با دیدن این وضعیت٬ از رفتن به رستورانت پشیمان شدیم و قبل از ختم غذا به هوتل محل بودوباشمان برگشتیم.
در روزهای آخر کارمان تماسهای متعدد از راههای گوناگون دریافت کردم مبنی بر این که رییس جمهور کرزی میخواهد به ملاقاتشان به کابل بروم. من رهسپار ژنیو شدم و از آنجا به کابل رفتم.
آغاز کار در حکومت پساطالبان
شناخت قبلی با حامد کرزی
قبل از این که حامد کرزی به حیث رییس ادارهی موقت برگزیده شود٬ روابط من با ایشان بسیار سطحی بود. زمانی که من به حیث عالیرتبهترین کارمند افغان در سازمان ملل متحد کار میکردم و دفتر ما در اسلامآباد پاکستان بود٬ روزی آمر مستقیم من مرا به خانهی قشنگ خود در اسلامآباد برای صرف غذای چاشت دعوت کرد. در جریان صرف غذا٬ ویزت کارت حامد کرزی را برایم داد و پرسید که این شخص را میشناسم یا خیر. من از شناخت سطحی یاد کردم. آقای سیستاری گفت که این شخص میخواهد خودت را ببیند. اضافه کرد میدانی که وی با دیپلماتان خارجی مقیم اسلامآباد روابط تنگاتنگ دارد و در ادامه از من خواست تا در یک فرصت برایش تلفن کنم.
چند روز بعد معاون UMOCHA آقای Michael Keating یک ویزت کارت دیگر حامد کرزی را برایم داد و گفت که ایشان تا حال منتظر تلفنتان است. احساس کردم که موضوع جدی است برایش تلفن کردم و برای نوشیدن کافی در رستورانت نادیه در هوتل ماریوت اسلامآباد مرا دعوت کردند. با بغلکشی دوستانه از همدیگر پذیرایی کردیم. بعد از صحبتهای ابتدایی برایم گفت: «آقای داوودزی٬ دربارهات زیاد میفهمم. در بخشهای کمکرسانی یک شخص مهم هستید. میخواهم شما را به جریان سیاسی خودم دعوت کنم.»
گفتم: «فعالیتهای جریان سیاسی شما چیست؟»
گفت: «ما میخواهیم افغانستان را از چنگال طالبان بیرون کنیم.»
گفتم: «فکر میکردم که شما از طالبان حمایت میکنید.»
این را به خاطری پرسیدم که من در آن روزها به گونه منظم و متواتر به قندهار و برخی ولایات دیگر تحت کنترل طالبان رفتوآمد داشتم. در یکی از همین سفرها خبر شدم که طالبان میخواهند حامد کرزی را به حیث نماینده خود در سازمان ملل متحد در نیویارک تعیین کنند. قسمتی از طالبان تلاش داشتند تا دید جامعهی جهانی را نسبت به طالبان تغییر دهند و به این نتیجه نیز رسیده بودند که تنها مدیریت ملاها نمیتواند کشور را به طرف توسعهی واقعی رهنمون کند. تلاش داشتند تا تعدادی از تکنوکراتها و نیروهای سیاسی غیر طالبان را نیز در قدرت شریک کنند. به همین دلیل نام حامد کرزی نیز روی میز طالبان قرار گرفته بود.
آقای کرزی پذیرفت که در اوایل چنین موضوعی مطرح بود، اما حالا چنین چیزی وجود ندارد. وی افزود که حالا ایشان در برابر طالبان فعالیت میکنند.
پرسیدم: «اگر یک موقف بهتری برایت پیشنهاد کنند٬ دیدگاهت دوباره تغییر نخواهد کرد؟»
گفت: «نخیر» و دلیل اختلاف ایشان با طالبان را توضیح دادند.
سپس برایش واضح ساختم که من به دیدگاه سیاسی و فعالیتهایشان احترام دارم، اما چون کارمند سازمان ملل متحد هستم٬ منحیث یک اصل سازمانی و رسمی٬ اجازه فعالیت سیاسی ندارم.
چشمک زنان گفت: «بلی٬ من این را میفهمم. اما آیا میتوانیم دوستان نزدیک باقی بمانیم؟»
پاسخ دادم: «بدون شک.»
بعد از آن دیدار فقط یکی دو بار دیگر نیز دیدارهای کوتاه داشتیم.
بعد از تماسهای دوستان دیرینهام، آقایان اتمر و سپینزاده، از ژنیو به کابل آمدم. با رسیدن٬ در میدان هوایی کابل توسط محمدحنیف اتمر با گرمی استقبال شدم و مستقیم به ارگ رفتیم.
وقتی آقای کرزی را ملاقات میکردم محمداشرف غنی رییس جمهور فعلی کشور و آقایان اتمر و انجنیر ابراهیم حاضر بودند. وی دلایل این را که چرا میخواهد مرا به حیث رییس دفتر خود برگزیند٬ برشمرد. من تشکر کردم اما خواستم برایم ۲۴ ساعت مهلت بدهد تا در زمینه پاسخ بدهم. مرا دعوت کرد که در نان چاشت ایشان را همراهی کنم.
من قبل از این نیز ارگ را خرابهی مطلق دیده بودم٬ چنانکه در بخش سوم این سلسله مقاله آوردهام٬ وقتی در عقب کرزی قدم میزدیم بار دیگر به اطراف ارگ چشم گشتاندم٬ ۹۰ درصد ارگ خرابه بود. با خود فکر میکردم که اگر من این موقف را پذیرفتم٬ بازسازی و اعمار مجدد ارگ اولویت کاریام خواهد بود.
غذای چاشت روی میز دراز در سایه چهار درخت چنار تنظیم شده بود. باور بر این است که عمر این چهار درخت چنار کمازکم به ۳۰۰ سال میرسد. اکثریت اعضای ارشد ارگ و چند تن مهمانان ولایتی در دو طرف میز قرار گرفته بودند.
بعد از این که غذا صرف شد. رییس جمهور کرزی از حاجی عیسی معاون تشریفات پرسید که «بزرگ هلمند کجا است؟»
معاون تشریفات به طرف مهمان در میان حاضران اشاره کرد.
در گوشه دیگر جای ملاقات تنظیم شده بود آقای کرزی با مهمان هلمندی در آن گوشه برای ۱۵ دقیقه ملاقات کرد و برگشت. از من خواست که به طرف دفتر کاریشان همراهیاش کنم.
در مسیر راه٬ متوجه شدم که چهره کرزی سرخ شده و ناراحتی به وضوح در چهرهاش دیده میشود.
وقتی به دفترشان داخل شدیم برایم گفت. آیا میفهمی که آن مهمان کی بود و برایم چه گفت؟
گفتم نه، چون در ملاقات حاضر نبودم٬ نمیدانم.
ادامه داد٬ «آن مرد برایم گفت که من با آوردن امریکاییان به کشور٬ شرم بزرگی را به وطن آوردهام.» مهمان هلمندی همچنین به آقای کرزی گفته بود که در تاریخ همردیف شاهشجاع و ببرک کارمل قضاوت خواهد شد.
آقای کرزی آنقدر از حرفهای مهمان هلمندی غضب نبود که از ناکارهگی و ضعف مدیریت دفترش ناراحت بود. وی گفت که اصل مشکل این است که هیچ نوع ارزیابی ابتدایی وجود ندارد تا در نتیجه من بدانم با کدام شخص ملاقات کنم و با چه کسی نیاز به ملاقات نیست.
ادامه دارد…