
۱۶ روز نارنجی با زنان؛ آخرین روز مکتب
گروهگروه در چمن سبز مکتب یا کنار بمبه آب نشستهاند. عدهای هم دور از جمع دونفره یا چند نفر پیش کلکینهای دهلیز مکتب و یا دیوار تکیه دادهاند. دخترانی با چادرهای سفید و لباسهای سیاه. باهم گفتوگو میکنند، میخندند و گاهی گریه سر میدهند. با اینحال، یکی به دیگری اینگونه دلداری میدهد: «روز نمرهخوانی باز به مکتب میآییم.» آنها تمام این سال را با تب و لرز این که فردا از پیش دروازه مکتب جوابشان خواهند داد،...
۱۶ روز نارنجی با زنان؛ کاجها پرپر شدند و ما با دل پردرد ادامه دادیم
روز سقوط کابل همان روزی است که جای لباس مکتب لباس اندوه بر تن روح ما دختران پوشانده شد. گاهی میگویم نکند همان روز، لحظه آغاز دلمردهگیهایم باشد؟! شروع احساسات خفقانآوری که در گلویم حبس شده و نمیگذارد به راحتی نفس بکشم. آری، آن روز برابر است با روزی که همه آرزوهایم یکجا با کابل سقوط کرد. آن روز، دقیقاً ساعت 5 بامداد از خواب بلند شدم و خمیازه کشیدم و با شور و شوق و لبخند...
۱۶ روز نارنجی با زنان؛ «تو نمیفهمی بهخاطر نشر یک عکس چهقدر بدبختی کشیدیم»
در گوشه دنج اتاق به دیوار تکیه داده بود، چنان که آدم گمان میبرد از جماعت خودش را پنهان میدارد. همین که صفحه مبایل را کسی روشن میکند به قصد عکس گرفتن یا کار دیگر، سلطنت صورتش را با چادر میپیچاند. توجه مرا به خود جلب کرد، البته خیلی تعجببرانگیز نبود؛ چون بعضی از زنان به دلیل این که در فلم یا عکس کسی حتا به خطا هم نیایند، رویشان را میپوشانند. اما سلطنت دختر جوانی بود...
16 روز نارنجی با زنان؛ بهای ایستادهگی در مقابل ظلم و شکنجه
رنگ بر چهره ندارد، از درد به خود میپیچد و حزینترین و جانگدازترین نالهها را از سینه پردردش بیرون میدهد. او دردمند و داغدار است. از دوری فرزند نهماههاش و صدای گریهای که هرازگاهی به گوشش میپیچد، کلافه و سرگردان شده است. در حالی که تکیه بر دیواری بزرگ و تن به آفتاب داده است، رو به آسمان کرده و به زندهگی بربادرفتهاش میاندیشد. به کسانی میاندیشد که او را به آتش سوزان خانه شوهر انداخته و...
16 روز نارنجی با زنان؛ بستهشدن دانشگاه و افتادن در حلقه خشونت
این روزها به خواندن روایتهای پر از درد و جگرسوز دختران و زنانی در بند و زندان افغانستان عادت کردهام؛ روایتهایی که بعضاً تنها واژهها قدرت برداشت و بیان آن همه درد را دارند. عادت کردهام به مرور این همه درد و این فضای خفقانآور، دقیقاً مثل عادتکردن به این صبحهایی که دیگر عجلهای به بیدارشدن ندارم و بارها با خودم گفتهام که کاش تا امر ثانی زندهگی نیز توقف کند. من نویسنده نیستم، فقط میخواهم حضورم...
16 روز نارنجی با زنان؛ حق ما این نبود
خزان است و شهر بارانزده شده است. باران را دوست دارم و عزم قدم میکنم. زیر باران قدم میزنم تا آن را روی تنم حس کنم. قطرات بههم پیوسته آن که مانند خطی آسمان را به زمینِ پرگل وصل میکند، به خوبی قابل دید است. باد گیسوان مشکیام را نوازش کرده و با شور زیاد به صورتم میپاشاند. انگار بازی با گیسوانم را دوست دارد. سعی میکنم گیسوانم را سر جایش برگردانم، اما دوباره برمیگردد به صورتم....
۱۶ روز نارنجی با زنان؛ ممنوعیت آموزش و اجبار رفتن به مدرسه دینی
صدای فرستاده شده آرزو را دوباره با دقت میشنوم، بعد مطمئن میشوم که آدرس را درست آمدهام. دروازه فلزی سبز رنگ که در بین دکانهای بقالی قرار دارد، در چند قدمی من است. چشمم به لوحه خاکخورده بالای دروازه میخورد که نام مدرسه در آن با خط شکسته قدیمی نوشته شده است. ساعت ۲:۵۶ دقیقه است و فقط چهار دقیقه به رخصتی شاگردان مدرسه باقی مانده است. خودم را به دروازه فلزی مدرسه نزدیک کرده و آواز...
من زاده جنگم و در جنگ قد برافراشتم
سالهاست که افغانستان درگیر جنگ است. از نسلهای گذشته تا امروز همه با جنگ آشنا هستند. بوی دود و باروت پس از هر حمله انتحاری به مشام همه رسیده است و کسی نیست عزیزی را در این جنگها از دست نداده باشد. در سال 2001 زمانی که رژیم طالبان پس از پنج سال حاکمیت توسط نیروهای امریکایی سرنگون شد، صفحه جدیدی از تاریخ در افغانستان رقم خورد. پس از تعیین حکومت موقت به سرپرستی حامد کرزی در...
روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان؛ روایتهایی از خشونت جنسی و جنستی علیه زنان
زنان افغانستان به دام نیروهایی افتادهاند که زنستیزی وجه غالب خصوصیتهای آنهاست و با گذشت هر روز پایههای ستم و خشونت آنها بر زن مستحکمتر میشود. در این شرایط، بدون شک نوشتن، روایتگری و ثبت روزگار زنان از زبان خودشان، یکی از راههای مبارزه با این ددمنشی است. سخن گفتن و روایت کردن، برای ترسیم افق رهاییبخش کمککننده است. قربانی/گوینده با روایت کردن، به خود عاملیت میبخشد و نخستین و آنیترین نتیجه آن احساس رهایی از اندوه...
هراس از آینده تاریک؛ «میترسم بیسواد بمانم»
سکوت سنگینی در انتظارگاهی که مدتهاست روزهای سختی را میگذراند، حاکم شده است. گویا زمان در آن اتاق تنگ و تاریک ایستاده است. حتا ساعت روی دیواری که سالها گذر زمان را گوشزد میکرد، سکوت اختیار کرده و میلی به چرخاندن ثانیهگرد و دقیقهگردش ندارد؛ زیرا ساعت نیز آنقدر گذر زمان انتظار را برای مدینه گوشزد کرده که دیگر به پایان عمرش رسیده است. انگار ساعت نیز خسته از چشمهایی است که به آن دوخته شده است....